مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

راه ناتمام

گفتند از او هیچ نمانده جز یک راه ناتمام.....

راه ناتمام است...اما مقصد پیداست و مرد راه می طلبد...

در میان راه خواهی رسید به هرچه شب است که زنده به یادش سحر و طلوع می شوند.

چند قدم جلوتر تمام لحظه هایت را به سجده می کشاند...

عطر خاک و خون نفس نفس هم نفست میشوند و ...

و هزار قدم مانده تا انتها شاید...که نا تمام شود تمام...هرقدم شاید هزار قدم شود و یک شبه ره صدساله به منزل رسد اگر...

گفتم من مانده ام و این راه ناتمام ...نورسیده کودکی شاید !!! قدم هایم بی ثبات و بی رمق زانوانم خم شده در میان راه...

می دانم ای خدا ..گرد پوتین هایش کفش هایم را کفایت میکند.. برای شروع دلخوشم به ذکر سربندش

فقط و فقط یا زهرا(س)...

گفته است: حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند انکه پرواز آموخته است و راه کربلا را میشناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می داند جان بهای دیدار است؟

راه ناتمامت اگر تا کربلاست خواهم گذشت از جان به بهای دیدار خدایت ای شهید...

میدانم این راه بهشت را پشت سر میگذارد ...

ابتدایش صراط و اتنهایش کربلاست...

گفتم چرا ؟

گفتم چرا ؟  

به او گفتم چرا از عشق مینویسی،گفت تاتوعاشقانه بخوانی ،گفتم چراگلهادردل زمین مخفی شده اند،گفت برای اینکه یادزمین همیشه خوشبوبماند،گفتم مرحم زخمهایت چیست؟گفت درد وترجمه زخمهاصبوری است،گفتم درد دارم،گفت می لبک حق تواست، گفتم از غم هجران چه کنم؟گفت بسوزا وچاره اش راکه خواستم گفت بساز ،گفتم کرخه را یادت هست؟گفت یادقبرهای کنده در آن بخیر،گفتم نخلهای کارون رایادت هست چه زیبا بودند؟گفت عاشوراهایش زیباتر بودند،گفتم طلائیه یادت هست وگفت باشقایق های شن هایش آشنایم،گفتم سه راه شهادت؟ناله ای زد وگفت آنجامیعاد گاه هرعاشقی بودکه باخدای خودش وعده شهادت میگذاشت آنجانقطه وصل آسمان به زمین بود درآنجابودکه ماهمت رابدرقه کردیم،گفتم دلم برای شلمچه تنگ است گفت ...

ادامه مطلب ...

کاش بوی شهید باشیم.

کاش بوی شهید باشیم

می خواهم بنویسم که درختها روزی پیر می شوند؛ از ریشه می خشکند و تبرها تنه شان را خواهند برید. دیوارها سرانجام فرو خواهند ریخت و از خاطره ها محو خواهند شد. جاده ها تکه تکه خواهند شد و جویها و رودها خواهند خشکید.

می خواهم بنویسم ابرها در آسمان، درگذرند. در بیابان، بادها در سفرند. باران که می آید خیلی زود از نفس خواهد افتاد. برف که می بارد، به زودی آب می شود. سرما چند ماهی که می گذرد پَر می گیرد و تابستان، بالاخره تمام شدنی است.

می خواهم بنویسم من روزی فراموش می شوم، تو روزی از یاد می روی، و از ما سرانجام خاطره های حتی کوتاه، باقی نخواهد ماند. آدمها می آیند و می روند. قرنها به دنبال هم متولد می شوند و می میرند. دهه ها و سالها، به چاهِ تاریخ می افتند و ماهها و روزها به سرعت قطار، از جلو چشمهای زندگی، با بار خالی یا پُر، دور خواهند شد.

ادامه مطلب ...

به خاطر نمازهای اول وقتم اینجا هم فرمانده ام

به خاطر نمازهای اول وقتم اینجا هم فرمانده ام 

جاده های کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی میخواستی ازشهری به شهر دیگر،مخصوصا در تاریکی حرکت کنی باید آخرین سرعت ماشین را میگرفتی وپشت سر را هم نگاه نمیکردی.ولی اگر زین الدین همراهت بود موقع نماز باید کنار جاده می ایستادی تا نمازش را بخواند،هیچ راهی نداشت.بعداز شهادت زین الدین یکی از دوستان خوابش را دیده بود که درمکه درحال زیارت بود ویک عده هم همراهش بودند.درهمان حال به شهید گفته بود:"شمااینجاچه میکنی؟" زین الدین جواب داده بود:"به خاطر نمازهای اول وقتم اینجا هم فرمانده ام."


آخرین نماز

آخرین نماز 

همه ی مجروحین را در یک سنگر جمع کرده بودیم . حجة الاسلام ترکان هم مجروح بود . او در گوشه ای از سنگر سرش را به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای خیره مانده بود . لبهای داغمه بسته اش هر از گاه به ذکر باز می شد . بقیه ی مجروهین گویا رازی مقدس را حس کرده باشند ٬چشم دوخته بودن به لب ترکان .

ترکان ارادت زایدالوصفی به امام حسن مجتبی (ع) داشت ٬همه ی بچه ها از این ارادت آگاه بودند. به هر بهانه و مناسبتی ذکر مصیبت آن امام را می گفت .

ناگهان لحن ترکان عوض شد ٬انگار که مورد خطاب قرار گرفته باشد ٬با ادب و احترام خاص به همان نقطه از سنگر که خیره بود گفت :خیر ٬نخوانده ام .

چند لحظه بعد دوباره گفت:چشم الان می خوانم.


ادامه مطلب ...

شیخ محمد حسین حیدریان

برای شیخ حیدریان عزیز که در هفته دفاع مقدس به دوستان شهیدش پیوست 

شیخ محمد حسین حیدریان 


جذاب ترین روحانی بود که تاکنون دیده ام . در اولین برخورد شیفته اخلاق و رفتار و منش والایش می شدی . با انرژی و با انگیزه بالایی بود . خستگی جرات نداشت سراغش را بگیرد . شبانه روز برایش فرقی نمیکرد . هرگاه او را می دیدی گرمی دیدار را کاملا حس می کردی چنان دوستان را در همه حال در آغوش می گرفت که تصور می کردی تو نزد او بهترینی .
در ایامی که در مسجد بود بیشترین جذب و تحول را در طول عمر مسجد داشتیم . با تمام اقشار از کوچک و بزرگ و پیر و جوان ارتباط خاص داشت . در همه حال سعی می کرد به دیگران کمک و یاری نماید در مدت کوتاهی محرم اسرار همه شده بود .
با تمام سختی بیماری و قطع دو پاهایش که بدلیل بیماری دیابت اتفاق افتاد روحیه بالایی داشت . این پاهای قطع شده همان پاهایی بود که در جنگ بر روی مین رفته بود ولی پاهای تنومند و پرتوانش را مین نتوانسته بود قطع نماید اما دیابت لعنتی شیخ را از پا انداخته بود ولی روحیه همان روحیه پدرانه ای بود که از او سراغ داشتیم . 

 مطلب ارسالی از برادر غلامرضا نجفی

ادامه مطلب ...