ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
آخرین نماز
همه ی مجروحین را در یک سنگر جمع کرده بودیم . حجة الاسلام ترکان هم مجروح بود . او در گوشه ای از سنگر سرش را به دیوار تکیه داده بود و به نقطه ای خیره مانده بود . لبهای داغمه بسته اش هر از گاه به ذکر باز می شد . بقیه ی مجروهین گویا رازی مقدس را حس کرده باشند ٬چشم دوخته بودن به لب ترکان .
ترکان ارادت زایدالوصفی به امام حسن مجتبی (ع) داشت ٬همه ی بچه ها از این ارادت آگاه بودند. به هر بهانه و مناسبتی ذکر مصیبت آن امام را می گفت .
ناگهان لحن ترکان عوض شد ٬انگار که مورد خطاب قرار گرفته باشد ٬با ادب و احترام خاص به همان نقطه از سنگر که خیره بود گفت :خیر ٬نخوانده ام .
چند لحظه بعد دوباره گفت:چشم الان می خوانم.
و بعد شروع کرد به خواندن نماز . کلمات به سختی از لبانش خارج می شد . گاهی دربین نماز خاموش می ماند٬بی هیچ حرفی٬باز دوباره لب هایش به جنبش در می آمد . مجروهین می گفتند که امام ٬کلمات نماز را به او تلقین می کند .
ترکان در حالی که رمق در بدن نداشت ٬دقیق و بدون غلط٬نماز ظهر و عصرش را خواند . نزدیک چهار ظهر بود که دوباره رو به آن نقطه مجهول گفت:«چشم»بعد شهادتین را گفت و خاموش و رازناک به ابدیت پرواز کزد.