مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

ماجرای عطش

ماجرای عطش

قصه غریبی است این ماجرای عطش. و‏‎ ‎از آن غریبتر، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش ‏نشسته باشد و بخواهد دیگران را‎ ‎در مصیبت تشنگی، التیام و دلداری دهد‏‎.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر می‌کند اما‎ ‎نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از کف می‌رباید و نهال طاقت ‏را می‌سوزاند، چه رسد‎ ‎به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش، بخواهی به تسلای ‏دیگران‎ ‎بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان کنی.‏‎

باری که بر پشت توست، ستون فقراتت را‏‎ ‎خم کرده است، صدای استخوانهایت را در آورده است، ‏پیشانی ات را چروک انداخته است،‎ ‎چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است، میان مفصلهایت، ‏فاصله انداخته است، تنت را‏‎ ‎خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودی کشانده است و... تو در ‏این حال باید بخندی‎ ‎و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولا سنگینی بار تو را در نیابد و ثانیا‏‎ ‎بار سبکتر خویش را تاب بیاورد‎.

این، حال و روز توست در کربلا‏‎.

در کربلا،‎ ‎شاید هیچ کس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد‎.

بچه‌ها که فریاد‎ ‎العطش سر داده اند، همگی در سایه سار خیمه بوده اند‏‎. 

 

 

معجر و مقنعه و عبا و‎ ‎دشداشه و لباس کامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر ‏کرده‎ ‎است.‏‎

تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا می‌نشستی، عطش تمام وجودت را به آتش می‌کشید، چه ‏رسد به اینکه هیچ کس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندویده است، هروله نکرده است مگر ‏البته خود حسین‎ 

و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش‎ ‎بچه‌ها را بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود ‏جوانان بنی هاشم ببینی‎ ‎و به تسلایشان برخیزی. باید زبانه‌های عطش را در چشمهای کودکان نظاره ‏کنی و زبان‏‎ ‎به کام بگیری و دم برنیاوری.‏‎

باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانی تا بچه‌ها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند‏‎.

باید آوندهای خشکیده اینهمه نهال را به‏‎ ‎اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن ‏بخشکد و گلهای باغ رسول الله را‏‎ ‎شاداب‌تر از همیشه ببیند‎.

اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده‎ ‎تر، کار دیگری است و آن این که نگذاری آتش ‏عطش بچه‌ها از در و دیوار خیمه‌ها سرایت‎ ‎کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی ‏بچه‌ها به گوش عباس‎ ‎برسد‎.

چرا که تو عباس را می‌شناسی و از تردی و نازکی دلش باخبری.‏‎

می دانی که‏‎ ‎تمام صلابت و استواری و دلیری او، در مقابل دشمن است.‏‎

و می‌دانی که دلش در پیش‏‎ ‎دوست، تاب کمترین لرزش را ندارد‎.

پس او نباید از تشنگی بچه‌ها باخبر شود، او‎ ‎علمدار لشکر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش ‏بلرزد، طنین زلزله در کائنات می‌پیچد‎.

او اگر از تشنگی بچه‌های حسین باخبر شود، آنی طاقت نمی‌آورد، خود را به آب‎ ‎و آتش می‌زند تا ‏ریشه عطش را در جهان بخشکاند‎.

او تاب دیدن اشک بچه‌ها را ندارد‎. ‎او در مقابل گریه‌های رقیه دوام نمی‌آورد. لزومی ندارد که سکینه از ‏او چیزی بخواهد‏‎. ‎او خواستنش را از نگاه سکینه در می‌یابد. او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه‏‎ ‎سکینه بی تفاوت بماند‏‎.

سکینه فقط کافی است که لب به خواستن آب،‌تر کند؛ او تمام‎ ‎دریاهای عالم را به پایش می‌ریزد‎.

اما خدا چه صبر و طاقتی به این سکینه داده است.‏‎ ‎دلش را دوپاره کرده است. نیمش را با پدر به ‏میدان فرستاده است و نیم دیگر را در‎ ‎زیر پای کودکان، پهن کرده است.‏‎

ولی مگر چقدر می‌شود به تسلای کودک نشست. سخن‏‎ ‎هر چقدر هم شیرین، برای کودک تشنه، آب ‏نمی‌شود. این دل سکینه است که در سخن گفتن‎ ‎با کودکان، آب می‌شود‎.

نه، نه، نه، عباس‏‎ ‎نباید لبهای به خشکی نشسته سکینه را‏‎ ‎ببیند. نگاه عباس ‍ نباید با نگاه سکینه ‏تلاقی کند. عباس جانش را بر سر این نگاه می‌گذارد و روحش را به پای این نگاه می‌ریزد و بی ‏عباس... نه... نه...، زندگی بدون‏‎ ‎آب ممکن‌تر است تا بدون عباس.‏‎

عباس، دل آرام عرصه زندگی است، آرام جان برادر‏‎ ‎است.‏‎

حیات، بدون عباس بی معناست و زندگی بدون ابوالفضل، میان تهی است و آسمان‏‎ ‎و زمین، بی قمر ‏بنی هاشم، تاریک و ظلمانی است.‏‎

نه، نه، عباس نباید از تشنگی‎ ‎بچه‌ها باخبر شود. این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی ‏شود. اما مگر او‎ ‎با گفتن و شنیدن، خبردار می‌شود؟! دل او آینه آفرینش است. و آینه، تصویر خویش را‏‎ ‎انتخاب نمی‌کند‎.

مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمه‌های خودی از خیمه‏‎ ‎خودت در آمدی و از دور ‏عباس را، استوار و با صلابت در کار محافظت از خیمه‌ها دیدی؟‎!

مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که‏‎ ‎‏“چه علمدار خوبی دارد‏‎ ‎برادرم!”‏‎ ‎از میان زمزمه‌های او با خودش ‏شنیدی که:‏‎ ‎‏“چه مولای خوبی دارم من.”‏‎

مگر نه وقتی تو‏‎ ‎از دلت گذشت که‎ ‎‏“چه برادر خوبی دارد برادرم!”‏‎ ‎شنیدی که:‏‎ ‎‏“من نه برادر، که ‏خدمتگزار حسینم‎ ‎و زندگی ام در بندگی حسین معنا می‌شود‎.‎‏”‏‎

آری، دل عباس به‏‎ ‎آسمان آبی و بی ابر می‌ماند. پرواز هیچ پرنده خیالی در نظرگاه دلش مخفی ‏نمی‌ماند‎.

چگونه می‌توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد؟‏‎!

همیشه خدا انگار‎ ‎نبض عباس با عطش حسین می‌زده است.‏‎

انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین، تشنگی را‏‎ ‎احساس کند، قلب عباس، از آن خبر می‌داده است.‏‎

اکنون که روز تشنگی است، چگونه‏‎ ‎ممکن است او از عطش حسین و بچه‌های جبهه حسین بی خبر ‏بماند؟‎!

بی خبر نمی‌ماند‎. ‎بی خبر نمانده است. همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده ‏است. همین‏‎ ‎خبر است که او را میان خیمه و میدان، هاجروار به سعی و هروله واداشته است.‏‎

او‎ ‎معدن و سرچشمه ادب است. او کسی نیست که با سماجت از امام چیزی طلب کند. او کسی ‏است‎ ‎که به احتمال پاسخ منفی، از اصل مطلب می‌گذرد‎.

اما این خواهش، این مطلب، این‎ ‎تقاضا، خواسته ای متفاوت بوده است.‏‎

این خود او بوده است که در میان دو سوی دلش، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب کلنجار ‏سختی داشته است. عباس؛ میان دو‏‎ ‎خواسته، میان دو عشق، میان دو ایثار‏‎.

هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده‎ ‎است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد ‏و برای آوردن آب، دل به دریای‎ ‎دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این ‏سپاه عظیم دیده‎ ‎است، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فرو خورده و بازگشته است.‏‎

بار دیگر‎ ‎وقتی کودکان را دیده است که پیراهنهای خود را بالا زده‌اند و شکم به رطوبت جای مشک‏‎ ‎پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند، بار دیگر وقتی.‏‎..‎

هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و‏‎ ‎به آنجا که رسیده است، فلسفه ‏حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش‎ ‎نگریسته است و در آینه هستی خویش ‏نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را برای‎ ‎همین امروز زندگی کرده است؛ برای دفاع از ‏حسین پا به این جهان گذاشته است و برای‎ ‎علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است. او ‏لحظه‌های همه عمر خویش را تا رسیدن‎ ‎امروز شمرده است و امروز چگونه می‌تواند لحظاتی را بی ‏حسین سپری کند، حتی به قصد‏‎ ‎آوردن آب، برای بچه‌های حسین.‏‎

اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان، کاری‎ ‎شده است که دل او را یکدله کرده است.‏‎

سکینه، سکینه، سکینه، اینجا همانجاست‏‎ ‎که جاده‌های محبت به هم می‌رسد. عشقهای مختلف به ‏هم گره می‌خورد و یکی می‌شود. عشق‎ ‎او به حسین و عشق او به بچه‌ها در سکینه با هم تلاقی ‏می‌کند‎.

عشق او به حسین و‎ ‎عشق حسین به بچه‌ها در سکینه به هم می‌رسند‎.

اینجا همان جاست که او در مقابل‎ ‎حسین و بچه‌ها یکجا زانو می‌زند‎.

این سکینه همان طور سینایی است که حضور حسین در‏‎ ‎آن به تجلی می‌نشیند‎.

این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست.‏‎

و لزومی‎ ‎ندارد که سکینه به عباس، حرفی زده باشد. لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته‏‎ ‎باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد‎.

لزومی ندارد که نگاهش‏‎ ‎را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشمهای او بخواند. ‏همینقدر‎ ‎کافیست که او پیش روی عباس ‍ ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده ‏باشد‎ ‎و نگاهش را به زمین دوخته باشد‎.

همین برای عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم‏‎ ‎بریزد و جهان را آب کند‎.

اگر سکینه بگوید آب، هستی عباس آب می‌شود پیش پای‎ ‎سکینه. نه، سکینه لب به گفتن آب،‌تر ‏نکرده است. فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا‎ ‎نگفته باشد‎.

چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب، عباس معرفت، عباس‏‎ ‎مأموم، عباس خضوع، ‏پیش روی امام ایستاده است و گفته است:‏‎ ‏“آقا! تابم تمام شده است.”‏‎

و آقا رخصت‎ ‎داده است.‏‎

خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمی‌روی عباس! اینجا، حول و حوش‏‎ ‎خیمه زینب چه می‌کنی؟ ‏عمر من! عباس! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده ای‎ ‎که داغ مرا تازه کنی؟ آمده ای که دلم ‏را بسوزانی؟ جانم را به آتش بکشی؟ تو خود‏‎ ‎جان منی عباس؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن.‏‎

رخصت از من چه می‌طلبی‎ ‎عباس! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین، که همطراز حسین، ‏حرفی گفته باشم؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند؟‏‎

تو کجا دیده ای‎ ‎که من به سجاده ای غیر خاک پای حسین نماز بگذارم.‏‎

آمده ای که معرفت را به تجلی‎ ‎بنشینی؟ ادب را کمال ببخشی؟ عشق را به برترین نقطه ظهور ‏برسانی؟‎

چه نیازی‎ ‎عباس من؟‎!

نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است. وقتی که مادر‏‎ ‎خطابش ‍ کردیم، پیش پای ما ‏نشست و زار زار گریه کرد و گفت:‏‎ ‎‏“مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است، این کلام، از‏‎ ‎دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمایم. کنیز شمایم.”‏‎

عباس من! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده ای. وقتی پدر او‏‎ ‎را به همسری برگزید، او ایستاده بود ‏پشت در و به خانه در نمی‌آمد تا از من، دختر‏‎ ‎بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم، او ‏قدم به داخل خانه نگذاشت.‏‎

عباس من! تو خود معلم عشقی! امتحان چه را پس می‌دهی؟‎

جانم فدای ادبت‏‎ ‎عباس! عرفان، شاگرد معرفت توست و عشق، در کلاس ‍ تو درس پس می‌دهد‎.

بارها‎ ‎گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یک عباس را می‌آفرید، به مدال‎ ‎فتبارک الله احسن‎ ‎الخالقین‌‎ش می‌بالید.

اگر آمده ای برای سخن گفتن، پس چیزی بگو. چرا‎ ‎مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده ای و نگاهت ‏را به خیمه‌ها دوخته‌ای.‏‎

عباس من!‏‎ ‎این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده می‌شود‎: ‎و تکون الجبال ‏کالعهن‎ ‎المنفوش.‏‎(1) ‎آخر این نگاه تو‎ ‎نگاه نیست. قارعه است. قیامت است:‏‎ ‎یکون الناس کالفراش‎  ‎المبثوت.(2)

عالم، شمع‏‎ ‎نگاه تو را پروانه می‌شود‎.

اما مگر چه مانده است که نگفته ای؟! شیواتر از‎ ‎چشمهای تو چیست؟‎

بلیغ‌تر از نگاه تو کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه می‌بری. سخن گفتن با نگاه که برای تو ‏مشکل نیست.‏‎

و اصلا نگاه آن زمان به کار می‌آید که از دست و زبان، کار بر نمی‌آید‎.

برو عباس من که من پیش از این تاب‎ ‎نگاه تو را ندارم.‏‎

وقتی نمی‌توانم نرفتنت را بخواهم، ناگزیرم به رفتن ترغیبت‏‎ ‎کنم، تا پیش ‍ خدای عشق روسپید بمانم؛ ‏خدایی که قرار است فقط خودش برایم‏‎ ‎بماند‎.

اگر برای وداع هم آمده ای، من با تو یکی دردانه خدا! تاب وداع ندارم.‏‎

می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که‏‎ ‎قصد جنگ ‏نداری.‏‎

با خودت می‌اندیشی؛ اما دشمن که الفبای مروت را نمی‌داند، اگر‎ ‎این دست مشک دار را ببرد؟! و با ‏خودت زمزمه می‌کنی؛ بریده باد این دست، در مقابل‏‎ ‎جمال یوسف من!‏‎

و این شعر در ذهنت نقش می‌بندد که:‏

و الله قطعتموا یمینی‎ ‎    و ‏عن امام صادق الیقین‎ ‎  

انی احامی ابدا عن دینی‎   ‎نجل النبی الطاهر ‏الامین‎ 3

 

چه حال خوشی‎ ‎داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا می‌کنی... که ناگهان سایه ای از پشت ‏نخلها می‌جهد و غفلتا دست راست تو را قطع می‌کند‎.

اما این که تو داری غفلت نیست، عین‏‎ ‎حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که می‌بینی، ‏دیگران چه جای دیدن‏‎ ‎دارند؟‎!

تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه می‌کنی، به جای خودت، تمثال حسین‏‎ ‎را می‌بینی و چه خرسند ‏و سبکبال از کناره فرات بر می‌خیزی. نه فقط از اینکه آب هم‏‎ ‎آینه دار حسین توست، بل از اینکه به ‏مقام فنأ رسیده ای و در خودت هیچ از خودت‏‎ ‎نمانده است و تمامی حسین شده است.‏‎

پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است.‏‎ ‎دلت را پرداخته ای برای همین امروز‏‎.

مشک را به دست چپت می‌گیری و با خودت می‌اندیشی؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت ‏من چه خواهد شد؟‎

و پیش از آنکه به‎ ‎یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند می‌زند و‎ ‎تو ‏با خودت زمزمه می‌کنی.‏

یا نفس لا تـخشی من ‏الکفار‎ ‎  مع النبی السیـد ‏المختـار‎ ‎  

و ابــشـری بـرحـمـة الجـبـار‏‎ ‎    قد ‏قطعوا ببغیهم یساری‎ ‎

فاصلهم یا رب حر النار

مشک را به دندان می‌گیری و به نگاه‏‎ ‎سکینه فکر می‌کنی.‏‎..

عباس جان! من که این صحنه‌های نیامده را پیش چشم دارم،‎ ‎توان وداع با تو را ندارم.‏‎

من تماما به لحظه ای فکر می‌کنم که تو هر چیز، حتی‎ ‎آب را می‌دهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ ‏بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلافی‎ ‎نگاه سکینه، چشمهایت را به حسین می‌بخشی.‏‎

جانم فدای اشکهای تو‏‎!

گریه نکن‎ ‎عباس من! دشمن نباید چشمهای تو را اشکبار ببیند‏‎.

میان تو و سکینه فراقی نیست.‏‎ ‎سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو‎.

اول کسی که در آنجا‏‎ ‎به پیشواز تو می‌آید، سکینه است، سکینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده ‏است که تمام‎ ‎وجودش را پیش فرستاده است.‏‎

تو آنجا بی سکینه نمی‌مانی، عموی وفادار‏‎!

من؟‎!

به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند‏‎.

تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ‏ایستاده ام.‏‎

برو آرام جانم! برو قرار دلم!‏‎

من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم!‏‎ ‎غم برادری چون تو، پشت حسین را می‌شکند‎.

جانم فدای این دو برادر‏‎!‎

(4)
نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:53

علامه شیخ جعفرشوشتری :
کسانی که نام این بزرگوار را می شنوند و تغییردر خود نمی بینند، جداً نگران ایمان خود باشند ! نام آقا امام حسین علیه السلام محک ایمان است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد