قصه غریبی است این ماجرای عطش. و از آن غریبتر، قصه کسی است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در مصیبت تشنگی، التیام و دلداری دهد.
گفتن درد، تحمل آن را آسانتر میکند اما نهفتنش و به رو نیاوردنش، توان از کف میرباید و نهال طاقت را میسوزاند، چه رسد به اینکه علاوه بر هموار کردن بار اندوه بر پشت خویش، بخواهی به تسلای دیگران بایستی و به تحمل و صبوری دعوتشان کنی.
باری که بر پشت توست، ستون فقراتت را خم کرده است، صدای استخوانهایت را در آورده است، پیشانی ات را چروک انداخته است، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است، میان مفصلهایت، فاصله انداخته است، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودی کشانده است و... تو در این حال باید بخندی و به آرامش و آسایش تظاهر کنی تا دیگران اولا سنگینی بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد.
این، حال و روز توست در کربلا.
در کربلا، شاید هیچ کس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد.
بچهها که فریاد العطش سر داده اند، همگی در سایه سار خیمه بوده اند.
معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس کامل، در زیر آفتاب سوزنده نینوا، حتی خون رگهای تو را تبخیر کرده است.
تو اگر با همین حجاب، در عرصه نینوا مینشستی، عطش تمام وجودت را به آتش میکشید، چه رسد به اینکه هیچ کس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندویده است، هروله نکرده است مگر البته خود حسین
و تو اکنون با این حال و روز فریاد العطش بچهها را بشنوی و تاب بیاوری. باید تشنگی را در تار و پود جوانان بنی هاشم ببینی و به تسلایشان برخیزی. باید زبانههای عطش را در چشمهای کودکان نظاره کنی و زبان به کام بگیری و دم برنیاوری.
باید تصویر کوثر را در آینه نگاهت بخشکانی تا بچهها با دیدن چشمهای تو به یاد آب نیفتند.
باید آوندهای خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیاری کنی تا تصویر پژمردگی در خیال دشمن بخشکد و گلهای باغ رسول الله را شادابتر از همیشه ببیند.
اما از همه اینها مهمتر و در عین حال سختر و شکننده تر، کار دیگری است و آن این که نگذاری آتش عطش بچهها از در و دیوار خیمهها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد، نگذاری طنین تشنگی بچهها به گوش عباس برسد.
چرا که تو عباس را میشناسی و از تردی و نازکی دلش باخبری.
می دانی که تمام صلابت و استواری و دلیری او، در مقابل دشمن است.
و میدانی که دلش در پیش دوست، تاب کمترین لرزش را ندارد.
پس او نباید از تشنگی بچهها باخبر شود، او علمدار لشکر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در کائنات میپیچد.
او اگر از تشنگی بچههای حسین باخبر شود، آنی طاقت نمیآورد، خود را به آب و آتش میزند تا ریشه عطش را در جهان بخشکاند.
او تاب دیدن اشک بچهها را ندارد. او در مقابل گریههای رقیه دوام نمیآورد. لزومی ندارد که سکینه از او چیزی بخواهد. او خواستنش را از نگاه سکینه در مییابد. او کسی نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بی تفاوت بماند.
سکینه فقط کافی است که لب به خواستن آب،تر کند؛ او تمام دریاهای عالم را به پایش میریزد.
اما خدا چه صبر و طاقتی به این سکینه داده است. دلش را دوپاره کرده است. نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پای کودکان، پهن کرده است.
ولی مگر چقدر میشود به تسلای کودک نشست. سخن هر چقدر هم شیرین، برای کودک تشنه، آب نمیشود. این دل سکینه است که در سخن گفتن با کودکان، آب میشود.
نه، نه، نه، عباس نباید لبهای به خشکی نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقی کند. عباس جانش را بر سر این نگاه میگذارد و روحش را به پای این نگاه میریزد و بی عباس... نه... نه...، زندگی بدون آب ممکنتر است تا بدون عباس.
عباس، دل آرام عرصه زندگی است، آرام جان برادر است.
حیات، بدون عباس بی معناست و زندگی بدون ابوالفضل، میان تهی است و آسمان و زمین، بی قمر بنی هاشم، تاریک و ظلمانی است.
نه، نه، عباس نباید از تشنگی بچهها باخبر شود. این تنها راز عالم هستی است که باید از او مخفی شود. اما مگر او با گفتن و شنیدن، خبردار میشود؟! دل او آینه آفرینش است. و آینه، تصویر خویش را انتخاب نمیکند.
مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمههای خودی از خیمه خودت در آمدی و از دور عباس را، استوار و با صلابت در کار محافظت از خیمهها دیدی؟!
مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که “چه علمدار خوبی دارد برادرم!” از میان زمزمههای او با خودش شنیدی که: “چه مولای خوبی دارم من.”
مگر نه وقتی تو از دلت گذشت که “چه برادر خوبی دارد برادرم!” شنیدی که: “من نه برادر، که خدمتگزار حسینم و زندگی ام در بندگی حسین معنا میشود.”
آری، دل عباس به آسمان آبی و بی ابر میماند. پرواز هیچ پرنده خیالی در نظرگاه دلش مخفی نمیماند.
چگونه میتوان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد؟!
همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین میزده است.
انگار پیش از آنکه لب و دهان حسین، تشنگی را احساس کند، قلب عباس، از آن خبر میداده است.
اکنون که روز تشنگی است، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچههای جبهه حسین بی خبر بماند؟!
بی خبر نمیماند. بی خبر نمانده است. همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است. همین خبر است که او را میان خیمه و میدان، هاجروار به سعی و هروله واداشته است.
او معدن و سرچشمه ادب است. او کسی نیست که با سماجت از امام چیزی طلب کند. او کسی است که به احتمال پاسخ منفی، از اصل مطلب میگذرد.
اما این خواهش، این مطلب، این تقاضا، خواسته ای متفاوت بوده است.
این خود او بوده است که در میان دو سوی دلش، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب کلنجار سختی داشته است. عباس؛ میان دو خواسته، میان دو عشق، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او رخصت بگیرد و برای آوردن آب، دل به دریای دشمن بزند. اما به آنجا که رسیده است و تنهایی امام را در مقابل این سپاه عظیم دیده است، طاقت نیاورده است و تقاضای خویش را فرو خورده و بازگشته است.
بار دیگر وقتی کودکان را دیده است که پیراهنهای خود را بالا زدهاند و شکم به رطوبت جای مشک پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگی را فرو بنشانند، بار دیگر وقتی...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضای خویش با امام گریخته است و به آنجا که رسیده است، فلسفه حیات خویش را به یاد آورده است و به بهانه زیستن خویش نگریسته است و در آینه هستی خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را برای همین امروز زندگی کرده است؛ برای دفاع از حسین پا به این جهان گذاشته است و برای علمداری او رنج این هبوط را پذیرا گشته است. او لحظههای همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است و امروز چگونه میتواند لحظاتی را بی حسین سپری کند، حتی به قصد آوردن آب، برای بچههای حسین.
اما در این سعی آخر میان خیمه و میدان، کاری شده است که دل او را یکدله کرده است.
سکینه، سکینه، سکینه، اینجا همانجاست که جادههای محبت به هم میرسد. عشقهای مختلف به هم گره میخورد و یکی میشود. عشق او به حسین و عشق او به بچهها در سکینه با هم تلاقی میکند.
عشق او به حسین و عشق حسین به بچهها در سکینه به هم میرسند.
اینجا همان جاست که او در مقابل حسین و بچهها یکجا زانو میزند.
این سکینه همان طور سینایی است که حضور حسین در آن به تجلی مینشیند.
این سکینه مرز مشترک میان حسین و بچه هاست.
و لزومی ندارد که سکینه به عباس، حرفی زده باشد. لزومی ندارد که سکینه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا که او را از رفتن به دنبال آب منع کرده باشد.
لزومی ندارد که نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشمهای او بخواند. همینقدر کافیست که او پیش روی عباس ایستاده باشد، مژگان سیاهش را حایل چشمهایش کرده باشد و نگاهش را به زمین دوخته باشد.
همین برای عباس کافیست تا زمین و زمان را به هم بریزد و جهان را آب کند.
اگر سکینه بگوید آب، هستی عباس آب میشود پیش پای سکینه. نه، سکینه لب به گفتن آب،تر نکرده است. فقط شاید گفته باشد: عمو!... یا نگفته باشد.
چه گذشته است میان سکینه و عباس که عباس ادب، عباس معرفت، عباس مأموم، عباس خضوع، پیش روی امام ایستاده است و گفته است: “آقا! تابم تمام شده است.”
و آقا رخصت داده است.
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمیروی عباس! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه میکنی؟ عمر من! عباس! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده ای که داغ مرا تازه کنی؟ آمده ای که دلم را بسوزانی؟ جانم را به آتش بکشی؟ تو خود جان منی عباس؟ برو و احتضار مرا اینقدر طولانی نکن.
رخصت از من چه میطلبی عباس! تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین، که همطراز حسین، حرفی گفته باشم؟ تو کجا دیده ای که دلم غیر از حسین به امام دیگری اقتدا کند؟
تو کجا دیده ای که من به سجاده ای غیر خاک پای حسین نماز بگذارم.
آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی؟ ادب را کمال ببخشی؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانی؟
چه نیازی عباس من؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است. وقتی که مادر خطابش کردیم، پیش پای ما نشست و زار زار گریه کرد و گفت: “مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است، این کلام، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمایم. کنیز شمایم.”
عباس من! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده ای. وقتی پدر او را به همسری برگزید، او ایستاده بود پشت در و به خانه در نمیآمد تا از من، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم، او قدم به داخل خانه نگذاشت.
عباس من! تو خود معلم عشقی! امتحان چه را پس میدهی؟
جانم فدای ادبت عباس! عرفان، شاگرد معرفت توست و عشق، در کلاس تو درس پس میدهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم، همین یک عباس را میآفرید، به مدال فتبارک الله احسن الخالقینش میبالید.
اگر آمده ای برای سخن گفتن، پس چیزی بگو. چرا مقابل من بر سکوی سکوت ایستاده ای و نگاهت را به خیمهها دوختهای.
عباس من! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده میشود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش.(1) آخر این نگاه تو نگاه نیست. قارعه است. قیامت است: یکون الناس کالفراش المبثوت.(2)
عالم، شمع نگاه تو را پروانه میشود.
اما مگر چه مانده است که نگفته ای؟! شیواتر از چشمهای تو چیست؟
بلیغتر از نگاه تو کدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه میبری. سخن گفتن با نگاه که برای تو مشکل نیست.
و اصلا نگاه آن زمان به کار میآید که از دست و زبان، کار بر نمیآید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم.
وقتی نمیتوانم نرفتنت را بخواهم، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم، تا پیش خدای عشق روسپید بمانم؛ خدایی که قرار است فقط خودش برایم بماند.
اگر برای وداع هم آمده ای، من با تو یکی دردانه خدا! تاب وداع ندارم.
می بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته ای و شمشیر را در دست چپ، یعنی که قصد جنگ نداری.
با خودت میاندیشی؛ اما دشمن که الفبای مروت را نمیداند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه میکنی؛ بریده باد این دست، در مقابل جمال یوسف من!
و این شعر در ذهنت نقش میبندد که:
و الله قطعتموا یمینی و عن امام صادق الیقین
انی احامی ابدا عن دینی نجل النبی الطاهر الامین 3
چه حال خوشی داری با این ترنمی که برای حسینت پیدا میکنی... که ناگهان سایه ای از پشت نخلها میجهد و غفلتا دست راست تو را قطع میکند.
اما این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. تو فقط حسین را قرار است ببینی که میبینی، دیگران چه جای دیدن دارند؟!
تو حتی وقتی در شریعه، به آب نگاه میکنی، به جای خودت، تمثال حسین را میبینی و چه خرسند و سبکبال از کناره فرات بر میخیزی. نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست، بل از اینکه به مقام فنأ رسیده ای و در خودت هیچ از خودت نمانده است و تمامی حسین شده است.
پس این که تو داری غفلت نیست، عین حضور است. دلت را پرداخته ای برای همین امروز.
مشک را به دست چپت میگیری و با خودت میاندیشی؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟
و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتی، شمشیر ناجوانمردی، خیال تو را به واقعیت پیوند میزند و تو با خودت زمزمه میکنی.
یا نفس لا تـخشی من الکفار مع النبی السیـد المختـار
و ابــشـری بـرحـمـة الجـبـار قد قطعوا ببغیهم یساری
فاصلهم یا رب حر النار
مشک را به دندان میگیری و به نگاه سکینه فکر میکنی...
عباس جان! من که این صحنههای نیامده را پیش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.
من تماما به لحظه ای فکر میکنم که تو هر چیز، حتی آب را میدهی تا آبرویت پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه ای که تو در پرهیز از تلافی نگاه سکینه، چشمهایت را به حسین میبخشی.
جانم فدای اشکهای تو!
گریه نکن عباس من! دشمن نباید چشمهای تو را اشکبار ببیند.
میان تو و سکینه فراقی نیست. سکینه از هم اکنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو.
اول کسی که در آنجا به پیشواز تو میآید، سکینه است، سکینه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است.
تو آنجا بی سکینه نمیمانی، عموی وفادار!
من؟!
به من نیندیش عباس من! اندیشه من پای رفتنت را سست نکند.
تا وقتی خدا هست، تحمل همه چیز ممکن است. و همیشه خدا هست. خدا همینجاست که من ایستاده ام.
برو آرام جانم! برو قرار دلم!
من از هم اکنون باید به تسلای حسین برخیزم! غم برادری چون تو، پشت حسین را میشکند.
جانم فدای این دو برادر!
(4)
علامه شیخ جعفرشوشتری :
کسانی که نام این بزرگوار را می شنوند و تغییردر خود نمی بینند، جداً نگران ایمان خود باشند ! نام آقا امام حسین علیه السلام محک ایمان است .