مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

خاطرات کوتاه شهدا

این درد نسل ماست مداوا نمی شود                   یک عکس و یک پلاک که "بابا" نمی شود! 

 

نیمه شعبان سال 1369 بود.
گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) به دنبال عملیات تفحص می رویم اما فایده نداشت. 

خیلی جست وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی می شود بی نتیجه برگردیم؟
در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایق ها، که تک تک می رویند، آنها دسته ای روییده بودند.
گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق ها را می*چینیم و برای بچه ها می بریم.
شقایق ها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیده اند.
او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.

پورفسور اتریشی

پزشک معالج من در آلمان،یک پروفسور اتریشی بود. می گفت:((من اهل سیاستم،تئوریسین ام،برای خودم نظریه دارم.))با من خیلی صحبت می کرد.از این صحبت ها خوشش می آمد.یک روز سر تا پای مرا عکس رنگی گرفتند و بردند پیش پروفسور ژوزه تا هرچه شئ خارجی در بدن هست،مشخص شود.

پرسید:چقدر تیر و ترکش خوردی،در بعضی جاها یکیش هم کافی ست که طرف تمام کند،تو چرا هنوز زنده ای؟

گفتم:دکتر! حالا اینقدر خوش اخلاقی،زودتر همین تیکه پاره ها رو هم سربندی کن ما بریم به کارمون برسیم.قربون دستت...

پرسید:((کجا می خوای بری؟))

گفتم:جبهه

با تعجب نگاهی کرد و گفت:(( دوست دارم بیایم و این مرد (امام خمینی ره) را ببینم با شما چه کرده که اینقدر بهش ارادت دارید.)) 

 

عصر عاشورایی هویزه

دو تانک دشمن خلاف آن سمتی که من تصور می‏کردم، به سمت مجروحان به راه افتادند. تانک‌ها نزدیک و نزدیک‏تر شدند. دست‌هایم را بر روی چشمانم گرفتم و سرم را بی‌اختیار به لبه خاکریز کوبیدم. آنچه در آن حال می‏شنیدم صدای آزاردهنده زنجیر تانک‌های دشمن بود، ولی برای من از همه جانسوزتر فریاد آن مجروح بود.

تانک‌ها با تکه‌پاره‌هایی از گوشت و استخوان به جا مانده بر زنجیرها گذشتند و پنج جنازه را با خاک هم‌سطح کردند. از جنازه‏ها تنها آن مقدار که به زیر چرخ نرفته بود سالم مانده بود. سری، دستی، پایی، سینه‏ای. چه صحنه عجیبی بود.

.......................................

........................................

به یاد شهدای گمنام

خیلی گشته بودیم،نه پلاکی،نه کارتی،چیزی همراهش نبود.

لباس فرم سپاه به تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.

خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم.

دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته شده بود: "به یاد شهدای گمنام"

...............................

...............................

جیره جنگی


آب جیره بندی شده بود.آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود. مگر می شد خورد!

به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت: "من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم.بقیه ش رو تو بخور ، گرفتم و خوردم."

فرداش بچه ها گفتند که اصلا جیره هر کس نصف لیوان آب بود.

....................................

.....................................

خربزه در خط

*دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم. گفتم « واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد . هرچه اصرار کردم ، نخورد . قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»
شهید باکری

نظرات 1 + ارسال نظر

یاد شهیدان و رزمندگان دفاع مقدس اندیمشک

تکریم شهیدان، تکریم ایثار و اخلاص است؛ تکریم دل های نورانی و جان های لبریز از صفا و نورانیّت است
مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای 2/8/1378
http://andimeshkijvan.blogfa.com
andimeshkiha@gmail.com
در صورت امکان ما در سایت خود لینک نمائید
و ما را راهنمایی فرمائید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد