مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

حاج همت

حاجى توى نامه ات برام بنویس، بنویس که چطور شدى حاج همت؟ چى کار کردى؟ اصلاً نگاهت به کدامین طرف بود که من هیچ وقت نتونستم پیداش کنم

 شهید همت

هر چى خواستم قلمم رو تکونى بدم ازت یه چیزى بنویسم، نشد. هر چه قدر، به ذهنم فشار آوردم که از کدوم نقطه اوجت استفاده کنم و به کدوم نقطه تو ختم کنم، باز نشد.

قبول کن حاجى قبول کن براى تو نوشتن خیلى سخت است. سخت تر از اونچه که فکرش را بکنم. اولش که دبیر سرویس بهم گفت که براى شهادت ابراهیم همت مطلبى رو تهیه کنم، فکر کردم مى تونم، اما وقتى خواستم شروع کنم، نمى دانستم باید از چى ِ تو بنویسم؟ نوشتن درباره تو در حد من نیست. اونقدر لطیف و با احساس بودى که باید یک رمان نویس حرفه اى را مى آوردند تا تو را به تصویر بکشد و از طرفى آنقدر در صحنه هاى نبرد پرصلابت بودى که باید یک حماسه نوین را آورد تا از رزم آورى و دل و جرأتت مثنوى ها بسازد.

حاجى، من یه بدبخت نسل سومى هستم که فقط اسم حاج همت رو شنیده. فقط یه اسم، اسمى که هزار تا معنا رو مى شه ازش دید و حس کرد. اسمى که محمد ابراهیمه و هر وقت شنیدمش یاد دو طفلان مسلم افتادم محمد و ابراهیم.

محمد ابراهیمى که اسمش را مادرش زهرا رویش نهاده و محمدابراهیمى که هم چون سید شهیدان بى سر شد. این از اسمت، اونم از فامیلیت همت. و واقعاً حاجى کمر همت به هر چیزى مى بستى تا جواب نمى گرفتى ولش نمى کردى، این را از خواستگارى پیاپیت خوب شناختم.

و از هجوم بى امانت برلشکر دشمن، لشکرى که براى سر محمدابراهیم همت جایزه تعیین کرده بود، محمد ابراهیمى که شاید هیچ کس باور نمى کرد یک روز فرمانده لشکر بشود. محمد ابراهیمى که بچه شوخ و شر محلشان بود و بچه محل ها بهش مى گفتن «ابى». محمد ابراهیمى که از هیچ کس هیچ ترسى نداشت و توى دوران سربازیش با صابون و روغن ریختن روى کف آشپزخانه باعث شد تا پاى فرمانده عاشق شاهش بشکند و او بهتر بتواند ماه رمضان را به سربازان خمینى خدمت کند.

محمد ابراهیمى که دلش اندازه یک گنجشکه و طاقت نداره سرباز زیر دستش رو با یه پوتین پاره ببینه و باید کفش هاى نویى رو که از پدرش هدیه گرفته، به اون هدیه بده.

محمد ابراهیمى که وقتى خسته و کوفته از جنگ به خانه برمى گشت تا دو ساعتى استراحت بکنه تا مى دید همسرش نیست خونه رو جمع و جور مى کرد و خریدها رو انجام مى داد و تازه یه نامه مى نوشت به وسعت دل هاى عالم که «ببخشیدم از این که در منزل نیستم تا کمکت کنم، حلالم کنید»

محمد ابراهیمى که وقتى خسته و کوفته از جنگ به خانه برمى گشت تا دو ساعتى استراحت بکنه تا مى دید همسرش نیست خونه رو جمع و جور مى کرد و خریدها رو انجام مى داد و تازه یه نامه مى نوشت به وسعت دل هاى عالم که «ببخشیدم از این که در منزل نیستم تا کمکت کنم، حلالم کنید» حاجى از چى تو باید بنویسم؟ به هر کى گفتمت گفتن مگه مى شه. راست مى گن حاجى خودم هم دیگه داره کم کم باورم مى شه که دیگه نمى تونیم یه محمدابراهیم دیگه داشته باشیم. تو عصرى که همه زیرآب همدیگرو مى زنن از سردار خیبر گفتن و شنیدن فایده اى هم داره؟

من یه نسل سومى ام، نسل سومى که وقتى چشم بازکرد دیگه از اون بچه هاى باصفاى مجنون و خیبر و هویزه و مهران و... خبرى نبود، اگر هم بود خودشونو توى تاریکى نگه داشتن تا کسى نبیندشون، تا کسى ازشون سوالى نکنه، تا نخوان جواب کسى رو بدن.

 شهید همت

آخه حاجى کارهاى دنیا برعکس شده، من نباید براى تو بنویسم، این تویى که باید یه نامه از بهشت، از اوج آسمون ها برام بنویسى و به ته موتورخونه دنیا برام پستش کنى.

حاجى توى نامه ات برام بنویس، بنویس که چطور شدى حاج همت؟ چى کار کردى؟ اصلاً نگاهت به کدامین طرف بود که من هیچ وقت نتونستم پیداش کنم. حاجى برامون بنویس براى ماهایى که فقط بلدیم بیاییم توى قطعه 26 پایین پاى چمران و یه اسم بزرگ روى سنگ قبر را بخوانیم «حاج محمد ابراهیم همت» و بعدش یه فاتحه و گل و گلابى و بعد هم قاب بالاى سرت را پر از عکس هاى جنوب بکنیم. ماها فقط این را مى دانیم تازه اگر بعضاً بعضى ها هم بدانند که تو این جا نیستى و مقبره اصلى تو شهرضا است، فاتحه اى از دور روانه ات مى کنند و بعد که پایمان را از گلزار بیرون مى گذاریم دیگر صدایى از حنجره بریده ات به گوشمان نمى رسد.

تازه این خوب خوباشن، تازه این ها اون هایى هستند که کمى به شهید و شهدا علاقه دارند، من خیلى ها رو مى شناسم که وقتى داشتن از اتوبان شهید همت رد مى شدن ازشون بپرسى این اتوبان به اسم کى بوده؟ مبهوت نگاهت مى کنن و فقط در جوابت مى گن خب اتوبان شهید همت، ولى کجا بوده و چى شده رو نمى دونن. تازه این گمنامى براى تویى که فرمانده لشکر 27 بودى براى بقیه باید چه کار کرد الله اعلم. هیچ کس خبرى از اسمى که سردر کوچه شان نوشته شده را نداره. هیچ کس اطلاعى از اسم میدانى که از بغلش دور مى زنه و مى ره رو نداره. هیچ کس از اتوبان ها و خیابان هاى مزین شده به نام شهید که هر روز و بارها و بارها ازش با سرعت عبور مى کنه رو نداره. از چى این دنیا برات بگم حاجى. از ماهایى که فقط بلدیم بیاییم توى جزیره مجنون و زانوى غم بغل بگیریم، اگر هم ازشون بپرسى دنبال چى هستى؟ مى گن صفاى بچه هاى جنگ.

تازه این گمنامى براى تویى که فرمانده لشکر 27 بودى براى بقیه باید چه کار کرد الله اعلم. هیچ کس خبرى از اسمى که سردر کوچه شان نوشته شده را نداره. هیچ کس اطلاعى از اسم میدانى که از بغلش دور مى زنه و مى ره رو نداره. هیچ کس از اتوبان ها و خیابان هاى مزین شده به نام شهید که هر روز و بارها و بارها ازش با سرعت عبور مى کنه رو نداره

آخه کدوم بچه هاى جنگ، یه جنگجو را باید دید تا از اون صفا را یاد گرفت. اگر ازشون چیزى بپرسى مى گن چى مى خواى بدونى جنگ جنگ بود دیگه. ولى من باورم نمى شه. توى جنگ ما یه چیز دیگه هم علاوه بر جنگ بود وگر نه توى تمام دنیا جنگ جنگ بود چرا براى اون ها آنقدر صفا نداشت؟

همیشه این سوال رو ازت کردم ولى جوابى نشنیدم که آخر سّرالاسرار تو چه بود که مستجاب دعوه شدى و باز در خیالم جوابم را مى گیرم نه با صداى به خون نشسته تو بلکه با صداى گرم آوینى که چه زیبا گفت:

حب حسین سّرالاسرار شهداست.

پس دعا کن حاجى دعا کن ما نیز محب واقعى حسین شویم تا شاید مثل حر باب سّرالاسرار را به رویمان گشودند و کربلاییمان نمودند.

«والسلام»

نظرات 1 + ارسال نظر
انل متل ... سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 20:37

تقدیم به همه کسانی که نام «همت» را بر خود یدک می کشند:

اتل محمد
محمدِ گمگشته

اتل متل ابراهیم
ابراهیم هم گمگشته

اتل متل یه همت
خواستم بگم گمگشته

یهو دیدم جلومه!

با صورتی هزینو
چشم هایی خیره کرده

نگاش تو صورتم بود
بهم می گفت پهلون

تویی که هی روز و شب
دم از ما ها می زنی

کجای من شبیت بود
فقط که اسمم روت بود

آبروم رو تو بردی
با اون کارای بدت

دیگه دوستت ندارم
شفاعت هم بی خیال

تا که به خود اومدم
دیدم که اون گمگشته

خدایی بد حسی بود
راستی راستی جلوم بود!؟

یه هو به خود اومدم
یاد حرفش افتادم

راستی راستی راست می گفت
تو این دوره و زمونه

کار ماها این شده

دم از اونا می زنیم
کارهای بد می کنیم

عکس شهید رو تویِ اتاقمون می زنیم
خداییش عکس اون هم کارهای زشت می کنیم

تا که یادش می افتیم
می گیم بابا بی خیال....

فقط این رو بلدیم
کاشی شهید می شدیم!

بابا به خود بیاییم
حالا که ما جاموندیم

باید بی شرمی کنیم
پشت بکنیم به اونها

اما بازم خداییش
خدا خودش رحم کنه ...
.
.
.
آری به راستی که ما در این دنیای نکبت بار تنها اسم آنها را می بریم ؛ عکس آنها را می بینیم اما عکس آنها عمل می کنیم.
به امید روزی که دنیا عاری از هر گونه ناپاکی ، فساد و تاریکی شود...
اما با این حال باز می گویم: اللهم عجل لشهیدی سریعاً

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد