از پشت پنجرههاى سوخته و آفتاب خورده به آن سوى کرانه هاى نیلگون خیره شده ام و به تو فکر می کنم. تویى که از هزاران عشق و امید والاترى. تویى که آموزگار دشتستان عشقى. تویى که رمز رسیدن به اوج خدایى. تویى که شهدى به شیرینى یک دعایى و دفترچه خاطرات صبایى. تویى که بر زخم سرخ شقایق دوایى و بر آلاله دل شفایى. تویى که تفسیرى از قامت سبزه هایى و تویى که معشوقى و باصفایى. بی صبرانه در
انتظارت نشسته ایم تا بیایى و با دستان ابراهیم گونه ات بت هاى زور و تزویر را در بتکده نوین بشرى درهمکوبى و ننگها و نیرنگها را از جامعه بزدایى.
اى سفیر ثانیه هاى عبور: بیا و سوار بر صاعقه ها، کوچه باغ دیده هایمان را چراغانى کن. بیا و به ما بیاموز که چگونه فضاى دستانمان را پناه نسترن هاى غریب کنیم و به ما بیاموز که چگونه مرهم زخمهاى پرستو باشیم و دلمان را سنگ صبور بلبل کنیم. بیا و به ما بیاموز که چگونه تک هاى از سرزمین عشق را میان گامهاى قنارى ها قسمت کنیم و چگونه با محبّت خانه بسازیم و یک اتاقش را به یاسهاى خوشبو دهیم. ما سرشار از حسّى غریبیم که: خواهى آمد. تو که آدینهاى سبزپوشى و مظهر امّید نیلوفران خاکى.
گوش کن! گوش کن صداى العطش خاک را، کویر تشنه است. گوش کن صداى دلهاى خسته را، عاشقان منتظرند. نگاه کن! نگاه کن و ببین که ذوالجناح عدالت تنهاست. کجاست ذوالفقار که هنوز هم دشمنان از برق نگاهش به خود می پیچند. تو را به جان هر چه عاشق توست قسم! قدم بگذار روى کوچه هاى قلب ویرانمان. ما در حسرت دیدار چشمانت روبه پایانیم.
برگرد و غیبتت را به پایان برتا نیایى بغضِ فضا برطرف نمی شود. تو بی آنکه فکر غربت چشمان ما باشى، نمی دانیم چرا، تا کى، براى چه؟ ولى رفتى و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید! و بعد از رفتنت تا حال آسمان چشمانمان خیس باران شد. و بعد از رفتنت دریاچه بغضى کرد.
ما همه در
انتظاریم، در
انتظار فرجت.