داستانک
چند سال پیش طرح سرشماری نفوس بود...
می گفت رفته در یه خونه ای... یه پیر زن دررو باز کرده..
وقتی پرسیده بود تعداد جمعیت خانوار؟؟؟
پیرزن سرش رو انداخته بود پایین و گفته بود میشه خونه ما باشه روز آخر سرشماری بیایین؟؟؟؟
پرسیدن چرا؟؟؟؟
بعد از یه کم مکث جواب داد آخه الان دقیق نمی دونم ، شاید تا چند روز دیگه از پسر مفقودالاثرم خبری شد .................
شادی ارواح طیبه شهدای گمنام صلوات
امر به معروف شهدا...
می گفت: می خواهم چیزی بگویم، فقط به فرمانده مان نگویید.
بچه اصفهان و از سربازهای ارتش بود.
می گفت:حس کنجکاوی ام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یک جمجمه دیدم.
از وقتی آن جمجمه را دیده ام، شب ها خواب ندارم. فکر می کنم از بچه های خودمان باشد و الان خانواده اش منتظرش هستند.
رفتیم تا کنار جمجمه رسیدیم.
ادامه مطلب ...