مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: " می‌آید ، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد".

و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب‌هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ."

گنجشک گفت :" لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟"

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد؛ فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: " ماری در راه لانه‌ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود".

خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی".

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت؛ های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد