مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

فرمانده شجاع دسته بلال گروهان قدس

فرمانده شجاع دسته بلال گروهان قدس گردان همیشه پیروز کربلا  دوست عزیزم جناب آقای سقا لرزاده که همیشه با کلاه مشکی زیبائی که بر روی سر داشت و قد بلند و چهره زیبا و نورانیش در گردان شناخته می شد .

سقا فرمانده ای زیرک و شجاع بود و خیلی انرژی داشت . در ماموریتی که توفیق بود در پدافندی شهر خورمال عراق در کنار تپه معروف رشن با هم بودیم و حقیر از معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه به لشگر هفت ولیعصر (عج)  ماموریت داشتم در کردستان زیبای عراق خاطرات جالبی دارم که برای شما نقل میکنم . 

 خاطره ای ارسالی از برادر غلامرضا نجفی 

 تصاویر رزمندگان مسجد حضرت ابوالفضل(ع) که در این منطقه عملیاتی حضور داشته اند در ادامه تماش کنید.

اولا باید بگویم که در این ماموریت بود که من عینکی شدم ! چون در کمین بودیم و به همین دلیل  خیلی از دوربین های دید در شب استفاده میکردیم لذا تاثیر سوئی بر دیدگان رزمنده ها داشت و حقیر هم مصون نماندم .

پست من بعد از پست هوشنگ دشت بزرگ بود  من در حال تحویل گرفتن پست از هوشنگ بودم که این بسیجی دلیر و عزیز یادش رفته بود اسلحه رو از حالت مسلح خارج کنه و از قضا اسلحه هم بر روی رگبار بود .

منطقه هم چون حساس بود معمولا از اول پست تا آخر اون اسلحه رو از مسلح بودن خارج نمیکردیم تا سرعت عمل بالاتری داشته باشیم . و این باعث شده بود که هوشنگ یادش بره و با همون حالت اسلحه رو بمن تحویل داد .

منم اسلحه رو گرفتم و با سرعت بطرف کمین رفتم چون منطقه کوهستانی بود  گاهی بر روی سنگهای سخت کوه مقداری  لیز میخوردیم و منم بر روی سنگهای کوه لیز خوردم و ناخودآگاه دستم بر روی ماشه کلاش فشار آورد و یک رگبار چند تائی شلیک شد و بر  پوتین و پاهایم اصابت کرد .

توی پوتینم پر از خون شد ولی زخمم جدی نبود و من خیال  رفتن به بهداری رو نداشتم گفتم خودم پانسمان میکنم . اما هنوز به خودم نیومده بودم که دیدم سقا لرزاده فرمانده دسته خودشو رسوند و گفت چی شده ؟ گفتم چیزی نیست و خودم می بندمش .

آقا بدون اینکه نظری ازم بگیره منو که اون موقع خیلی هم ضعیف الجثه بودم کول گرفت و بر روی کوههای لیز و سخت تا بهداری شروع به دویدن کرد .

من هی اصرار میکردم سقا بخدا جدی نیست بزار خودم راه میرم . ولی به خرجش نمیرفت که نمیرفت و شاید حدود یک کیلومتر تا بهداری مرا به کول خود دوید و با دستپاچگی به بچه های بهداری گفت تیر توی پاش خورده !

سقا نفس نفس میزد ولی از نگرانی بر زمین ننشست و کمک کرد تا پوتین های مرا از پا در آورده و شروع به در آوردن قطعات گلوله از پایم شدند . چون سنگهای کوه سخت بودند گلوله هاییکه به پایم نخورده بود به کوه اصابت و تکه تکه شده و به پایم رفته بود . خلاصه پای مرا پانسمان کردند و به سنگر بازگشتیم .

الان بسیجی دلاور سقا لرزاده از فیزیوتراپیست های  حازق اهواز است و برایش آرزوی توفیق و سلامتی دارم .

در حین نوشتن این خاطره سراغ سقا را از کاظم دشت بزرگ که در عکس نفر وسط است گرفتم که با کمال تاسف ایشان گفتند وضعیت جسمانی سقا خوب نیست و جراحتهای شیمیائی اش بشدت بروز نموده است ...

خیلی ناراحت و نگران شدم و قرار گذاشتیم باتفاق بچه های مسجد و گردان سری به این بسیجی شجاع جبهه و جنگ بزنیم از همه شما برای شفای ایشان التماس دعا دارم .

یاد شبهای آن منطقه باصفا بخیر  


راستی نگفتم که شبهایمان با بازی با کرمهای شب تاب سپری می شد  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:02

یادش بخیر

غلامرضانجفی سولاری جمعه 3 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 16:12 http://yarshida.blogfa.com

زیارتگاه دست قطع شده سردارسرلشگرپاسدار حاج حسین خرازیسلام یاران

در فرودگاه اصفهانم . حدود نیمساعت تا پروازم باقی است . از فرصت استفاده میکنم و گشتی در فضای فرودگاه اصفهان می زنم .

کار اصفهانی ها همیشه یه جورائی با بقیه استانها متفاوته !

غرفه کوچکی را برای سرداران شهید استان اصفهان اختصاص داده اند که چون زیارتگاهی کوچک است . با اشتیاق و مثل همیشه که سرم برای این کارها درد می کند و روحیه ام را دگرگون می کند بطرف غرفه کشانده شدم .

اما ناگهان در جای خودم خشکم زد ! در غرفه شهدا دست مصنوعی سردار دلاور سپاه اسلام شهید حاج حسین خرازی را برای نمایش در کنار لباس و پلاک و ... او قرار داده اند .

نگاه به چهره زیبا و خندان این سردار پرنفوذ جنگ تحمیلی میکنم و نگاهی به دست مصنوعی اش !

بغض گلویم را می فشارد . تازه متوجه شدم دست نازنین حاج حسین خرازی از کتف قطع بوده است

نه از مچ !

نمیدانم چرا این را نمیدانستم ! چون با جذبه شخصیتی که از این شهید بزرگوار داشتم خاطرات زیادی از او خوانده ام اما به این نکته دقت نکرده بودم !

لحظاتی در حال خوشی بیاد جنگ و جهاد و شهادت غوطه ور می شوم و اشکی می فشانم و هی بر زبانم جاری می شد : قربون این دست مصنوعی بشم که مدتها با تو بود ! خوشا بسعادتت که آویزان به پیکر نازنین این مرد بزرگ بودی ! و میدانم که روز قیامت تو هم شفیع بسیجی هائی !

با نهایت ارادت و عشقی که به این مرد الهی دارم یادم از فرصت استفاده میکنم و برای زدن تلنگر به خودم چند خاطره از ایشان تقدیم میکنم .



در کتاب خورشید شلمچه خوندم که : گاهی در اصفهان ایشان را می دیدم که شلوار و پیراهن ساده می پوشید و یک دوچرخه هم داشت که از پدرش بود. یادم هست زمان اعزام به جبهه بود و ما می خواستیم با اتوبوس به لشگر برویم. درب کوچه موتوری سپاه، حسین با دوچرخه آمد. یک شلوار کار بسیجی تنش بود. سلام و علیک کرد. دوچرخه اش را گذاشت و وارد سپاه شد. ما به لشگری اعزام می شدیم که او فرمانده آن بود !

در لشگر هم محیط کار حسین بسیار ساده بود و به قول معروف علم و کتل اضافه نداشت. فرمانده ای بود که عملیات بزرگی مانند بیت المقدس را از داخل یک جیپ هدایت می کرد. اگر امکاناتی وجود داشت آن را برای خط اول بسیج می کرد. اولین سنگر که صبح عملیات زده می شد در خط پدافندی لشگر بود. حسین یک بسیجی بود، مثل دیگر بسیجیان لشگر. ساده ساده...

... حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و می خواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود ناچار بود سر و صورت را صفایی بدهد. ما در فاو خط پدافندی محکمی در جاده "ام القصر" داشتیم. آن روز حمام خراب شده بود و بچه ها برای استحمام به نهرهای کنار اروند می رفتند. حاج حسین به راننده تانکر آب گفت: برادر می شود لوله آب را روی سر من بگیری تا سرم را بشویم. راننده که حسین را نشناخته بود گفت:

مگر خون تو از بقیه رنگین تر است برو در نهر شنا کن. حاجی گفت: من به آب حساسیت دارم و بالاخره با اصرار راننده شلنگ را روی سر حاجی گرفت. موقع شستن سر به خاطر اینکه حاجی یک دست داشت مقداری در شستن شامپوها معطل شد و راننده هم برای اینکه کار زودتر تمام شود مقداری آب داخل یقه حسین ریخت و شروع کرد به نق زدن که: تو که یک دست نداری چرا به جبهه آمده ای؟

تو که حتی نمی توانی کارهای خودت را هم انجام دهی! و حاج حسین همچنان ساکت بود. بالاخره پس از کلی نق زدن حاجی سرش را شستشو داد و به قرارگاه رفت... راننده هنوز نمی دانست با چه کسی طرف بوده است!

در عملیات "خیبر" که توأم با صدمات و مشقات زیادی بود، دشمن منطقه را با انواع و اقسام جنگ ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داد، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب نشینی و ترک موضع خود نشد تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.

در عملیات "والفجر 8" لشکر امام حسین(ع) تحت فرماندهی شهید خرازی به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه "فاو" و "کارخانه نمک" که جزو پیچیده ‌ترین مناطق جنگی بود به دست آورد.

در عملیات "کربلای 5" در جلسه ‌ای با حضور فرماندهان گردانها و یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این یکی از آن عملیاتهای عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است .

آری مردم شهید سرلشکر پاسدار حاج حسین خرازی سرانجام در عملیات کربلای 5 زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود خود پیگیر جدی این کار شد که در همان حال خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید.

سلام بر حیات و سلام بر ممات و سلام بر روزی که محشور می شوند ...

خداوندا ما را از فیض زیارتشان در روز واپسین بی بهره نگذار که عمریست

بعشق دیدن روی ماهشان روزگاری سخت سپری ساخته ایم ...

سلام ممنونم از ارسال مطلب بسیار زیبایتان
التماس دعا...

غلامرضانجفی سولاری سه‌شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:25 http://yarshida.blogfa.com

سلام

ایول محمود عکسها را بجا گذاشتی دستت درد نکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد