مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

ناگهان آقا با لباس رزم در صحنه تلویزیون ظاهر شدند ...

ناگهان آقا با لباس رزم در صحنه تلویزیون ظاهر شدند ...

درست در ایامی که هر روز خبرهای ناامید کننده ای از جبهه های جنگ بگوش میرسید و تمامی مواضع رزمندگان اسلام که در طی هشت سال دفاع مقدس جانانه و با ریختن خون هزاران جوان پاک و برومند  و هزاران هزار خرابی و غارت و ... بدست آمده بود یکی پس از دیگری سقوط میکرد از فاو و جزایرمجنون گرفته تا شلمچه و ...  

و کشور در بحران عجیبی  گرفتار شده بود . هیچکس نمیدانست چه خواهد شد

و ثمره خون شهیدان مظلوممان و شعارهای حماسی و پیامبرگونه امام مظلوم امت مبنی بر جنگ جنگ تا پیروزی  و از طرفی خسارتهای بیکرانی که نه از نظر مادی و نه از نظر معنوی میتوان بر آنها قیمتی نهاد بالاخره چه خواهد شد . همه در شوک عجیبی فرو رفته بودند که  بزرگ مرد بسیجی و پدر معنوی استان خوزستان حضرت آیت الله موسوی جزایری نماینده امام و امام جمعه محبوب اهواز با برتن نمودن لباس مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مزین به عمامه مشکی و زیبای رسول اللهی ایشان بود ناگهان در صحنه تلویزیون حاضر شد. 

مطلب ارسالی از برادر غلامرضا نجفی  

 

 

 

 و با خطابه ای آتشین و تاریخی از همه مردم غیرتمند ایران اسلامی و بالخصوص همطرازان خود یعنی ائمه جمعه مراکز استانها و به تبع آن ائمه جمعه سراسر کشور خواست کمربندهارا محکم کنند و با عظمی راسخ خود را به جبهه های بی رمق جنگ تحمیلی رسانده و روح و جان تازه ای را رد کالبد جبهه ها بدمند .

این عمل آقا آنقدر تاثیر گذار بود که تمام کشور را تحت الشعاع خود قرار داد .و شور و نشاطی در اعزام به جبهه ایجاد شد .

جبهه ها مملو از جوانان و پیران شد بگونه ای که بزودی اعلام شد دیگر نیاز به حضور در جبهه ها احساس نمی شود و گروهی از رزمندگان دل شکسته به شهرهایشان بازگشته ولی آماده بودند تا دوباره اگر نیاز به حضور در جبهه بود اعزام شوند .

شرایط کاملا به نفع رزمندگان اسلام تغییر رنگ داد . با توجه به حضور بالای رزمندگان به جبهه فرماندهان توانستند مجددا عملیاتهائی را طراحی کنند .

و بحمدالله بدین ترتیب جنگ به پیروزی قطعی ایران مظلوم پایان گرفت .

حقیقتا نمیتوان این نقش مهم حضرت آیت الله موسوی جزایری (مدظله العالی) را در این موضوع نادیده گرفت . این ایام که مصادف با آن حماسه باشکوه است ضمن گرامیداشت آن ایام چند قطعه عکس ناب از ایشان که تاکنون منتشر نشده و اختصاصا نزد حقیر است را برای یادآوری آن ایام تقدیم میکنم و استدعا دارم باذکر منبع استفاده بفرمایید .

لازم بذکر است که آقا مرتبا و مکررا از یگانهای مختلف خوزستان و اهواز و حتی سایر تیپ و لشگرهای کشور در خط مقدم جبهه و عقبه یگانها بازدید داشته و یکی از فعالترین امامان جمعه از این حیث بشمار میرفتند .

خداوند به حضرت ایشان توفیق روزافزون و سلامتی عنایت فرموده و سایه شان رابا عزت مستدام بدارد . انشاالله ...

نظرات 1 + ارسال نظر
دشت بزرگی سه‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:06

نویسنده وبلاگ "مسئولیت و سازندگی" در مطلبی با عنوان "وقتی خدا به قولش عمل می‌کند" نوشت:
چند روزی به آمدن عید مانده بود.

بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا"*.

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟*"
--------------------------------------------------------------------------------
*نهایه الحکمه، علامه

*من جا بالحسنه فله عشر امثالها و من جا بالسیئه فلا یجزی الا مثلها و هم لا یظلمون(انعام-۱۶۰)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد