مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

نامه دختر یک شهید به پدرش

نامه دختر یک شهید به پدرش  

نامه دختر شهید "محمد ناصری" به پدر شهیدش تنها یک نامه نیست، بلکه درد دل دختری است که دوری از پدر و شرایط جامعه باعث شده است این گونه دردناک با پدر خود سخن بگوید.

متن نامه زهرا ناصری به پدرش:

«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی. 

 

فایل صوتی نامه دختر شهید ناصری را در ادامه دانلود کنید.

یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.

به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛ من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می گوید

مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.

به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم

لحظه ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.

دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.

آری من می دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می دانم؛ آخر آن موقع ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛

ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛

جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛

حرف از تقوا بود.

اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛

خط کج گشته هنر؛ بی هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.

در مجالس و سخنرانی ها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا می آید.

حرف از آزادی است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من می دانم، علت اندوه تو اینست بابا؛ پدرم من این بار می نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم می داند؛ او به من می گوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانه اش هم زیباست.

حضرت خامنه ای هم می گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت می دارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می گرید؛ همه شب لحظه خواب پدرت می آید؛ صورتت می بوسد؛ دست بر روی سرت می کشد».

من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا می خواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست

رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم

که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.»

 

فایل صوتی نامه دختر شهید ناصری را اینجا دانلود کنید.

نظرات 2 + ارسال نظر
غلامرضانجفی سولاری چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:38 http://yarshida.blogfa.com

محمود سلام

ناراحتم که سر نمیزنی و پیام و کامنت نمیگذاری ...

سلام آقای نجفی باور کنید هر کاری می کردم . برایتان پیام بفرستم نمی شود به دلیل اینکه وبلاگ شما پیام ما را نمی گرفت .نمی دانم از ما خوشش نمی آمد یا چیزی دیگه . خدا می داند . الحمدالله درست شد و برایتان چند پیام ارسال کردم. بابا نارحت نباشد . ما دوستان داریم.

غلامرضانجفی سولاری چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:37 http://yarshida.blogfa.com

آن پیرمرد با هزاران صلوات بهشتی شد ...

از همه مان مسن تر بنظر می رسید . یعنی بیش از همه مون سن داشت . ما هم سربه سرش میگذاشتیم و به او می گفتیم ( پیرمرد ).

ابتدا دقت نمی کردم ولی بزودی متوجه شدم تا بهش میگیم پیرمرد آرام صلوات می فرسته !

منم که خیلی از همه کوچکتر بودم و معمولا همه را اذیت میکردم . تند تند می گفتم پیرمرد پیرمرد پیرمرد ... او هم مکرر صلوات می فرستاد منم بیشتر اذیتش میکردم و گاهی بهش می گفتم صدتا پیرمرد و باید صد بار صلوات بفرستی !

و او هم که خیلی زیبا برخورد میکرد با لبخند همیشگی اش می گفت مطمئن باش از حالا صدتا صلوات شروع شد ... اللهم صل علی محمد وآل محمد (ص) .

در جبهه باعث نورانیت محیط و سنگرهامان بود . وقتی به نماز قامت می افراشت تا آسمان پرواز میکرد . اخلاص عجیبی داشت با آنکه سن بالاتری از دیگران داشت اما در تلاش و کوشش و انجام دستورات فرماندهی مطیع تر از همه بود و بیش از همه زحمت می کشید .

یعنی اصلا خسته نمی شد بلکه خستگی را به ستوه می آورد ! در تمام عملیاتهای جنوب حضوری فعال داشت و سر از پا نمی شناخت . برایش مهم نبود چه کاری انجام بدهد و از چه کسی دستور بگیرد حقیقتا جالب بود فقط می خواست کاری در منطقه عملیاتی بر زمین نماند . تا کاری را به سرانجام نمی رساند بر نمی گشت و وقتی کارهایش به اتمام می رسید با سکینه خاصی مشغول آداب معنوی اش می شد .

حضورش باعث قوت قلب جوانها بود و همگی قلبا دوستش می داشتند . به جرات می گویم تا هنگام شهادتش هیچکس را ولو به شوخی و مزاح ناراحت نکرد .

در ایام پایانی جنگ که شرایط بر رزمندگان اسلام سخت و دشوار شده بود نگرانی و اضطراب در نگاهش موج میزد .

ناگهان در عقب نشینی 4/4/67 در جبهه گم شد . بچه ها سخت آزرده و ناراحت بودند . حاج فریدون بنی نعمه از پاسداران شجاع همرزمش می گفت : سردار حاج غلامعلی آبدهنده که او هم عاشق پیرمرد بود به بچه ها گفت من نمیدانم چگونه . ولی باید پیرمرد را پیدا کنید و اگر هم شهید شده جنازه اش را بیاورید !

چند روزی سخت گذشت و همه کلافه و سردرگم بودند و خود را به آب و آتش می زدند اما کمتر اثری از او بدست می آمد . برادر بسیجی احمد هوشیاری که هم اینک بحمدلله دندانپزشک حاذقی در اهواز است به بچه های همرزم گفت بد نیست به معراج شهدا سری بزنیم شاید امدادگران جنازه اش را یافته و به معراج شهدا انتقال داده باشند .

همرزمان دل شکسته به معراج شهدا که رسیدند هیچکس دوست نداشت شهدا را بازرسی کند . زیرا می ترسیدند پیرمرد بین شهدا باشد ! بالاخره و بناچار در بین اجساد مطهر شهدا جستجو کردند که صدای دکتر احمد هوشیاری بلند شد که گریه کنان می گفت بیائید پیرمرد اینجاست .

همه جنازه اش را غرق بوسه کردند در حالیکه ترکش بزرگی به کمرش اصابت کرده بود و بر اثر خونریزی شدید به شهادت رسیده بود .

احمد می گفت : در حال دیدن زخم بدنش ، دستها و پاهایش را دیدم که حنا گذاشته بود در حالی که او هیچ وقت حنا نمی گذاشت و کسی متوجه نشد چه وقت بر دستان و پاهای عزیزش حنا بسته بود و این یعنی از شهادتش خبردار شده بود و خود را برای عروس شهادت اینگونه آراسته بود .

آری این پیرمرد درست کردار و پاک طینت شهید بزرگوار طعمه معاوی بود که همانند هزاران بسیجی پاکباخته جان شیرینش را بفرمان امام امت به اسلام عزیز و میهن اسلامی مان تقدیم نمود و در تشییع جنازه باشکوهش با هزاران صلوات امت دلسوخته اهواز به بهشت بدرقه شد و در شهید آباد اهواز پس از عمری تلاش خستگی ناپذیر آرام گرفت ... .

همیشه به بچه های همرزم از جمله حاج فریدون بنی نعمه می گویم واقعا حق پیرمرد بود که پس از اینهمه مجاهدت با شهادت بدرقه شود و به آسمانها برود یعنی حیف بود پیرمرد به مرگ طبیعی بمیرد و شهادت کمترین مزد ایثارگریهایش در جبهه بود ...

یادش بخیر و هزاران صلوات بر محمد و آل محمد(ص)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد