حالا باید در حسرت سالهایی که گذشت و من خواب بودم بنویسم ... در باره کرخی مرموز و شیطانی که این سالها به جانم افتاده بود ... خواب هولناکی که به مکافات فراموشی پیمانم با امام  و شهدا بر من مستولی شده بود، از مرگ بدتر بود.

 

فکه را فراموش کرده بودم... یعنی چه خدایا؟ این چه علامتی ست؟ چرا این همه سال حتی یک بار هم به فکرم نرسید که می شود دلتنگی هایم را با زیارت مقتل شهدا از پستوی وجودم بر زلال دلم جاری کنم؟

قسم می خورم که هیچ وقت و در هیچ سفری به این اندازه تازه نشده بودم.

اینجا قدم به قدم بین الحرمین بود

 

jwfp0ykym9fpdil7l5g.jpg 

قدم که بر خاک فکه گذاشتم، حس غریبی بر دلم چنگ انداخت.

                   فکه دلم را خیلی لرزاند، و آشوبی را که سالها گوشه دلم پنهان بود بیدار کرد.

یاد بسیجیانی که با تن های پاره پاره و لبهای تشنه روزهایی متوالی در گوالی از رمل های داغ فکه سرگردان بودند، 

شبها دور از دید دشمن شنهای گودال را خالی می کردند تا روزها در زیر شنها مدفون نشوند؛

و روزها در گودال پنهان می شدند

و گاه تن زخمی مجروحین با تازیانه وحشی باد که رملهای تفتیده را بر جراحات بدنشان می پاشاند؛ نواخته می شد و  اگر باد زیاد بود، تنهای زخمی درازکش بر رملها، زیر شنها مدفون می شد و مجبور می شدند مجروحین را سرپا نگهدارند تا زنده بمانند. 

یادشان، یاد خدا بود و ذکرشان "یا زهرا" ...        

   آنقدر  تشنگی کشیدند تا دشمن بر لب گودال قتلگاه آمد،

       فرمانده شان را به اسارت برد و بر دهان تک تکشان تیر خلاص خالی کرد

          تا از خون مقدس گلوی خود سیراب شوند و به فرزند تشنه ی زهرا بپیوندند!

 

اینها افسانه نیست، خاطره است! خاطره! فرمانده اسیرشان خاطره گفته است. همو بود که سالها بعد وقتی از بند اسارت آزاد شد؛ مدفن دسته جمعی این شهدا را نشان داد و شهید آوینی را عاشق فکه کرد ...

تا بگوید: "مکه برای شما، فکه برای من؛ بالی نمی خواهم ، این پوتینهای کهنه هم می توانند مرا به آسمان برسانند" 

 

آی آوینی ...

       چه زود مزد "روایت فتح" را گرفتی!

             "فکه برای تو" آوینی! "فکه برای تو"!  تو در فکه ماندگار شدی!

نام فکه مساویست با نام تو، آوینی!

 


http://www.iranvij.ir/upload/images/mkmtpc37uyu2f3ibpvg.jpg

 

آی بسیجیان گردان حنظله ...

                     مرا دریابید.

این آخرین تماسهایتان با دنیای مادی بوده است:

"ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .حاجی آمد پای بی سیم وگوشی را به دست گرفت  صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید :احمد رفت ،حسین هم رفت .باطری بی سیم دارد تمام می شود .عراقی ها عنقریب می آیند تا مارا خلاص کنند .من هم خدا حافظی می کنم .

حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت،گفت :بی سیم را قطع نکن ...حرف بزن .هر چی دوست داری بگو ،اما تماس خودت را قطع نکن .صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت :سلام ما را به امام برسانید .از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم،ماندیم وتا آخر جنگیدیم."
 
 
حالا که در نور غوطه ورید، حالا که نورید، مرا در یابید بسیجیان گردان حنظله، مرا در یابید.
 
وای فکه ...

              چه صبری داشتی که دیدی اوج وحشی گری را ... وقتی دستهای بی رمق مجروحین عاشق را بستند و آنها را زنده زنده دفن کردند در زیر رمل هایت!

آی باد!

        یعنی نمیتوانستی بوزی و رمل ها را از روی گورهای دسته جمعی کنار بزنی و نفسهای بریده بسیجیان عاشق زنده به گور شده را آزاد کنی!؟ چرا صدای ناله های این نوجوانان را به مادرشان نرساندی؟  

آی خدا! آی خدا! لابد تو در آغوششان گرفته بودی ... لابد چون ابراهیم در گلستان نشسته بودند و سرشان بر زانوی حسین بود.

 

در کدام نقطه از این سرزمین مقدس،   آیا بجویم ... شما را؟     

شما دو بسیجی مجروح را که دست بسته تا گردن در شنها مدفون کردند و رها نمودند؟

        من چه می دانم کدام نقطه بود؟

              کدام نقطه از این زمین را زیارت نشده رها کنم؟

                    به کدام نقطه نگاه نکنم و دنبال شما دو بسیجی دلاور نگردم؟

باید تک تک رملهای فکه را بوئید و به چشم کشید! این رملهای سرگردان در جستجوی شمایند گمنامان تاریخ! اینها از خون شما آغشته اند.

 

هنوز هم گرمای رملهای مقدس فکه را بر کف پایم احساس می کنم، شاید این گرمای خون تو شهید گردان حنظله باشد

                 که رملهای فکه را رها نمی کند؟

                 که کف پای مرا رها نمی کند؟

                          هنوز پیشانیم از سجده بر خاک فکه داغ است و سوزان.

دیگر هیچ سجده ای پس از آن؛ سجده نیست!

هنوز پیشانیم را لمس می کنم تا شاید دستانم به گرمای فکه نقدیس شوند.