به یاد فکه | ||
بعد از وداع با دهلاویه به بستان رسیدیم و پس ازآن به سمت فکه راه افتادیم فکه، میعادگاه زمینیان آسمانی شُهرت. نسیم گرمی میورزید نسیمی که مویه کنان بوی کربلا را میآورد. در فکه فقط سکوت بود که حرف میزد،سکوت غریبی که نمیگذاشت اشکهایم پشت چشمهایم آرام بگیرد. سکوتی گویا تر از تکلم فریاد که از چهار سو در گوشم صفیر میکشید. آنجا حجلهای بیابانی دیدم که مزار شهید گمنامی را نشان میداد شهید گمنامی که هیچوقت برای من گمنام نبوده است. او را خوب میشناسم شُهرتشان اسلامی است و اسم کوچکشان ایران، فرزند روحالله. آنها را در شهر خودمان دیده بودم و اینجا در فکه روی همین رملها. دستم را در شبکههای حجلهاش گره زدم. به او گفتم ... |
هر چند میگویند با یک گل بهار نمیشود اما تو اینجا، تنها بهار بیپاییزی. ای به سادگی آب از ناودان هر دل جاری. خود را به حجلهات دخیل میبندم تو را به خدا دعایم کن که ما هم مثل شما مثل چفیه با وفا باشیم، که همیشه با علی باشیم. گفتند تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
اما کدام شقایق، تو خود شاهد باش، من که شقایقی نمیبینم در این شهر غریب،حتی چشمهایم را هم شستهام و از مغز سرم آویزان کردهام ولی شقایقها هم مصنوعی شدهاند. لالهها هم دیگر نای ماندن ندارند. مردم لالة واژگون را دوست دارند. مردمیکه خیلی زود ذهنشان تار عنکبوت بست و تو را از یاد بردند تا این گونه مزارت بوی بقیع بدهد. مردمی که برای آن که وجدانشان آرام باشد برایش تشک پرقو میاندازند. مردمی که در شهری زندگی میکنند که در دادگاهش برای مظلومیت تو مطالبة سند کردهاند. شهری که در آن سهم ابوذر غریبی است یوسفهایش از ترس برادرانش خواب ندارند شهری که تشییع بیپیکر تو را، جای خالی تو را در کفنت از یاد برده است. هر چند میدانم که خدا جای حق نشسته است. و ما به برکت خونتان به آفتاب سلامی دوباره خواهیم کرد. ای مردم بیدار شوید شهدا ما را فرا میخوانند بیآنکه گذر زمانه کمترین غباری بر پیام رسای شان نشانده باشد.
در غروب فکه به یاد غروب آوینی افتادم. فکه همانجایی است که مینهای والمریش با آن شاخکهای عبوس از خدا بیخبر بد قواره یک روزی آوینی را از ما گرفتند و انگار آنجا زمین هم خاک بر سرش میریخت و غزل غزل جسدش را میسرود، ولی به آوینی گفتم گاهی نبودن بهترین دلیل حضور است، تو مرد چشم هنری و من هیچوقت تو را که مرگ را به سخره گرفتی فراموش نخواهم کرد.
|