مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

سلام آقا جان

سلام آقا جان  مولای من

می دونم از این همه بدی که کردم منو رها نه کردی نشونه اون هم اینه که هنوز می تونم در مورد شما فکر کنم دعای فرج بخونم و حداقل ادعای منتظران شما رو در بیارم می دونم از دل من خبر داری ولی می نویسم به خاطر اینکه دارم از سنگینی این دلم خسته میشم از نفس کشیدن سنگین توی این فضای که همش برام خسته کننده شده دلم گرفته آقا جان کمکم کن از این مشکلات بیام بیرون این از صمیم قلبم از شما می خواهم تور به مادرت زهرا (س) منو از سختی های که گرفتار ذهنم شده رهایم کن می دونم خیلی عامیانه دارم حرف می زنم ولی همین چند خط که با شما حرف زدم احساس بهتری دارم نمی دانم کی خواهی آمد ، آشنای دل ! تویی که هنوز به حقیقت نمی دانم کیستی ؟

تویی که یک روز غروب بر حاشیه دلم قدم می گذاری واحساس حضورت مرا قلقلک می دهد . همه نوشته ها تو را گفته اند و همه کتاب ها تو را خوانده اند ، ولی کمتر چشمی تو را در خواب دیده است . تو سرچشمه بهترین های عالم هستی ، مرا خوب می شناسی ، ولی من هنوز نمی شناسمت . تو را در لابه لای صفحات نمی توانم بیابم .

تو احساس گم من هستی که در روز جمعه ، بر منطق احساس من جاری می شوی ، هیچ می دانی ، که من همانی هستم که هیچگاه ندیدمت ؛ چون حضور تو را حس کرده ام ، ولی ظهور تو را هنوز نه ، تا دیگر دلم میان بودن یا نبودن مردد نشود . امروز که اندازه تمام دلواپسی های نهج البلاغه در پاییز عاطفه های اهالی کوفه دلشوره پیدا می کنم و آنگاه در زیر باران غدیر خیس می شوم تا شیعه شوم ، باز مهمان حضور تو می شوم . حضور تو آنقدر وسیع است که حتی در افق نگاه خزان زده غرب نیز می توان تو را فهمید . نمی خواهم دلم را با چیزهای سر درگم ، گرم کنم.

            شب ها که باران به احساس سبز شالی زاران قدم می گذارد و مترسک های لب جالیز ، سرما را پخش می کند و سر انگشتانم اقامتگاه پرندگان مهاجر می شود ؛ تو نیز بر می گردی . دلم راضی نمی شود تو را لا به لای خطوط کتاب ها جستجو کنم . رد  پای تو روی دل من است و جا پای قدمهایت یخ ذهنم را  آب کرده است .

تو می آیی . بگو می آیی ، می دانم . نه نمی گویی ، اصلاً در دفتر حضور تو ، ظهور تو حک شده است . بگو راست می گویم . امروز مثل دیروز نیستم و فردا مثل امروز نخواهم بود؛ چون می دانم مرا می خوانی . سرنوشت من این است که منتظر بمانم و تو منتَظَر . باور کن هیچ تردیدی ندارم ؛ زیرا همه سلول هایم ، همه ی نفس هایم ، سرنوشت غدیری است که مرا شیعه ساخت و آغاز دلشورگی های مولایم علی ( ع ) شد . مولا جان ، این ها سرگذشت نیست ، این ها سرنوشت است ، سرنوشت غربت و انتظار ...

نظرات 1 + ارسال نظر
بچه مسجدی جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:55 http://madadyazahra.blogfa.com

سلام
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد