مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

در هویزه چه گذشت

در هویزه چه گذشت  

 در سی امین سالگرد شهادت حماسه ساز هویزه ،  روایتی بی واسطه و دست اول را از آن چه در هویزه گذشت ، به روایت سردار «کلاه کج» که شاهد مستقیم 16 دی ماه 1359 بوده است مرور می کنیم. 

چند روز قبل از عملیات هویزه٬بچه های اهوازی که در سوسنگرد و تحت مسئولیت من بودند٬ اصرار داشتند که در عملیات حضور یابند . به همین دلیل چندین بار از مسئولین رده بالا تقاضای شرکت در عملیات را نمودم که موافقت نمی شد...

در هویزه چه گذشت

در تاریخ دهم دی ماه 1359 برادری به نام «سیامک بمان» که آن موقع در هویزه بود ٬ نزد من آمد و گفت : «یکی از فرماندهان ارتش به نام سرگرد فردوس از ما خواسته که از اینجا برویم چون آنها می خواهند برای دفاع از هویزه جنگ کلاسیک انجام دهند و با این بهانه که ما پیاده نمی توانیم با آنها باشیم ٬ عذر ما را خواسته است .» این بود که فورا با برادر «غلام‍پور» و دیگران مشورت کردیم و بعد مسئله را با برادر «رحیم صفوی» از ستاد عملیات جنوب ٬ در میان گذاشتیم . قرار شد تا از آن طریق با فرمانده لشکر صحبت کنند . بالاخره پس از هماهنگی های لازم ٬ قرار شد که بچه های ما ٬ هر صد و پنجاه نفر با یک گردان ارتش همراه شوند . صدو پنجاه نفری که با برادر «حسین علم الهدی» بودند ٬ با گردان سرگرد فردوس و صدوپنجاه نفری که مسئولیتشان با من بود ٬ با گردان تانک «سرگرد سلیمی» مامور شدیم .

من علاوه بر هفتاد نفر نیروی اهوازی ٬ مسئولیت هشتاد نفر دیگر از بچه های تهران ٬ کرج ٬ کازرون و دیگر جاها را هم به عهده گرفتم و در مدرسه ای در هویزه آنها راسازماندهی کردم . روز پانزدهم دی ماه آماده عملیات بودیم . به این منظور با ارتش هماهنگ کردیم . ما گردان پیاده سپاه بودیم و در این خصوص با گردان سرگرد سلیمی برنامه ریزی کردیم. شناسایی به عهده بچه های ما بود ٬ و از این بابت منطقه برای ما کاملا شناخته شده بود .

روز چهاردهم ٬ من و سرگرد سلیمی از منطقه هویزه به پشت دشمن رفتیم ٬ یعنی از دشت باز رفتیم ٬ جاده «کرخه نور» به «جفیر» را قطع کردیم و ا پشت سر دشمن سر در آوردیم . ایستاده بودیم و دشمن را نگاه می کردیم . کنار یکی از سنگرهای تانک که در صحرا به طور پراکنده زده شده بود ٬ با جیپ نیول توقف کردیم و با دوربین٬ دشمن را نظاره می کردیم .

سرگرد سلیمی تانکهای عراقی را از پشت دید . به یکی از افسرهایی که همراهمان بود گفت : «سرگرد فلانی٬ این دشت جان می دهد برا یانکه تانکها از همدیگر کورس بگیرند ٬ پشت دشمن را ببین ٬ همه تانکها رویشان به آنطرف است ٬ فردا همه تانکهایشان را می زنیم.» خیلی خوشحال بود . بعد هم در مورد آرایش تانکهایشان در دشت باز ٬ صحبت می کردند.

تا اینکه به نزدیکی هویزه آمدیم . ساعت دو بعد از ظهر روز چهاردهم بود . به یکی از تانکهای ارتش رسیدیم . دیدیم این تانک چیفتن ٬ لوله اش رو به هویزه و پشتش به دشمن است . سرگرد ماشین را کنار زد و داد زد : «ستوان فلانی! چرا تانکت به طرف دشمن نیست؟» گفت: «دارم روغن می زنم .» سرگرد گفت: «خیلی زود برش گردان به سمت دشمن . تانک جمهوری اسلامی و ارتش نباید به طرف شهرهای خودمان باشد .»

خیلی روحیه سطح بالایی داشت و با این روحیه ٬ ما به موفقیت خود اطمینان حاصل کرده بودیم . بعد به ستوانی رسید که افسر تانک بود . گفت: « فلانی! فردا اولین تانکی که به قلب دشمن می زند خودت هستی.» او هم گفت : «بله قربان٬حتما.»

ما آن شب ٬ امیدوار ٬ به دنبال هماهنگ کردن کارها رفتیم . صبح فردا ساعت نه ٬ نیروها را سازماندهی کردیم . قرار بود از سمت هویزه به سمت دشمن حرکت کنیم . از هویزه تا نقطه رهایی که تانکها حرکت می کردند حدود چهار یا پنج کیلومتر فاصله بود و ما فقط سه دستگاه تویوتا داشتیم و باید صدو پنجاه نفر را به نقطه رهایی می رساندیم . آخرین نفرات را که رساندیم ٬ تانکها حرکت کردند . همراه ما یک بیسیم چی از بچه های اصفهان بود . با یک تویوتای قرمز رنگ حرکت کردیم و بچه ها هم کنار تانکها ٬ پیاده به حرکت در آمدند . از نقطه رهایی تا منطقه درگیری هیجده کیلومتر راه بود . تمام این راه را بچه ها پیاده می آمدند . ما تا نیمه راه با ماشین رفتیم و کنار سنگر تانکی ٬ ماشین را با بیسیم چی و یکی از بچه ها گذاشتیم که آن دو خیلی ناراحت شدند ولی چاره ای نبود . ما در کنار تانکها همینطور می دویدیم . ارتشها ٬ نفرات پیاده شان سوار پی ام پی ها بودند و بچه ها را که می دیدند می گفتند : «راه زیاد است ٬ خسته می شوید ٬ نمی توانید پیاده راه بیایید .» ولی بچه ها به عشق عملیات ٬ پیاده می آمدند و شوق زیادی داشتند . بعضی ها ‍اهایشان تاول زده بود و عده ای هم کفشهایشان را درآورده بودند چون نمی توانستند با پوتین راه بروند .

به محل درگیری رسیدیم . تانکها آرایش گرفته بودند . چند نفر از بچه ها که خیلی خسته شده بودند را سوار تانک کردیم و بقیه پیاده حرکت کردند .

ما با بچه های پیاده ٬ جاده جفیر- کرخه نور را قطع کردیم . خودروهای عراقی را که در حال فرار بودند ٬ بچه ها با آرپی جی می زدند . چهار هلیکوپتر هم بالای تانکهایمان اسکورت می کردند و تانکهای دشمن را که می خواستند به طرف جفیر فرار کنند شکار می کردند. تانکهای ما از پشت ٬تانکهای دشمن را می زدند و ما – نیروهای پیاده – زیر حمایت آتش تانکهای خودمان جلو می رفتیم و مواضع دشمن را می گرفتیم .مقداری که جلو رفتیم ٬ تانکی از تانکهای خودمان ٬ که بچه های پیاده هم سوار آن بودند ٬ مورد اصابت گلوله مستقیم تانک دشمن قرار گرفت و بچه ها پایین افتادند . با دیدن این صحنه ٬ بقیه بچه هایی را که سوار تانکها بودند ٬ پیاده کردیم . در بین راه یک نفربر (ام-113) از ما سوخته بود و بقیه سالم بودند – بجزء تانکی که مورد اصابت قرار گرفت ٬ که آن هم نسوخته بود . به سنگرهای دشمن رسیدیم که خوراکیها و ادوات و تجهیزاتشان بجا مانده بود . تا سر جاده کرخه نور رفتیم . آنجا هم از داخل سنگرها ٬ گروه گروه عراقی بیرون می آمد و همه تسلیم می شدند. صحنه بسیار جالبی که در آن لحظه شاهدش بودم این بود که اتوبوسهای ما زا اهواز آمده بودند و در منطقه مثل مسافر ٬ اسرا را تخلیه می کردند و می بردند ٬ در حالی که آن معرکه محل تخلیه اسرا و آمدن اتوبوس مسافربری نبود . حتی در بعضی جاها ماشینها توی گل گیر می کردند و بچه ها آنها را بکسل می کردند و در می آودند .

درگیریها ادامه پیدا کرد . حدود ساعت چهار بعد از ظهر ٬ منطقه فتح شده بود و تانکهای ما به همراه گردانمان به سمت راست منطقه که به «جفیر» منتهی میشد ٬ می رفتند . سمت چپ جاده هم ٬ گردان سرگرد فردوس آرایش گرفت . شب هوا سرد بود و ما تجهیزات نداشتیم ٬ یعنی پتو و محل خواب نبود . ولی منطقه ما به رودخانه کرخه نور نزدیک بود . به یکی از روستاها به نام «حمودی فردوس» که روی خود رودخانه کرخه قرار دارد ٬ وارد شدیم و داخل یکی از طویله ها استراحت کردیم.

حدودا چهل نفر بودیم . بچه ها خیلی گرسنه بودند . چند نفر آمدیم و در سنگرهای عراقی مقداری خوراکی پیدا کردیم . مقداری نان خشک شده و چند قوطی کنسرو و کمی گوجه که همه را توی یک گونی سفید ریختیم و بردیم بین بچه ها تقسیم کردیم .بچه ها به عنوان شوخی و مزاح می گفتند : «عجب پیشروی کردیم . این همه جا بود ٬ بعد از این همه پیروزی آمدیم داخل طویله خوابیدیم . » خلاصه شب را همان جا به صبح رساندیم ولی برای تعدادی از بچه ها که نبودند٬ ناراحت بودیم و فکر می کردیم که چطور آنها را پیدا کنیم .

در محل درگیری روز قبل٬ تعدادی از بچه ها را دیدیم و در مورد حسین علم الهدی هم که سؤال کردیم ٬ گفتند ایشان در روستای روبروی حمودی فردوس در امتداد رودخانه هستند . ما بسیار خوشحال شدیم .

فردا صبح اول وقت چند نفر را فرستادم که به بقیه نیروهایمان در روستای روبرو محل ما را اطلاع دهند و همگی بیایند تا به سمت نیروهای خودی حرکت کنیم .

در سه راهی جفیر(که یک راهمان به جفیر٬ راه دوم به هویزه و راه سوم به طرف دب حردان و اهواز می رفت) بچه ها را جمع کردیم و در آنجا من به برادران شهرستانیم(که برای این عملیات به ما ملحق شده بودند ) گفتم که ما از این ساعت به بعد ٬ مسئولیت شما را به عهده نمی گیریم. شما به سوسنگرد ٬ نزد برادر غلامپور برگردید چون ما سه وانت بیشتر نداریم و اینها هم برای 50 یا 60 نفر نیروهای خودمان به زور کفایت میکنند . مسیر را هم که می خواهیم برویم دشت باز است و حتما خودرو می خواهد .

بچه ها ناراحت شدند و رفتند ولی من می دانستم که آنها تماما به سوسنگرد بر نمی گردند و عده ای حتما با نیروهای دیگر ٬ مشغول پیشروی می شوند .

ما با نیروهای خودمان در سمت راست جاده جفیر و نزدیک آرایش تانکها رفتیم . با سرگرد سلیمی صحبت کردیم و من از روی نقشه موقعیت ها را برای ایشان تشریح کردم که کدام راه به طرف «یزد نو» میرود ٬ کدام به طرف «شط علی» یا «طلائیه» . و گفتم ما باید به طرف این مناطق برویم .

سرگرد سلیمی گفت : « ما به شما بیل مکانیکی میدهیم ٬ شما حدود جلوتر از ما کانالی برای بچه هایتان بکنید تا اگر احیانا دشمن قصد پاتک داشت و خواست با موشکهای مالیوتکای زمین به زمین ٬ تانکهای ما را بزند ٬ نفرات شما جواب آنها را بدهند .»

نظر به تجربه ای که داشتیم٬ گفتیم: « نمیشود ٬ به دلیل اینکه چون منطقه دشت باز است ٬ بچه ها در این فاصله یک کیلومتری و در بین دو نیرو در معرض تیر مستقیم تانکهای خودی و دشمن قرار میگیرند٬ در ثانی ٬ اگر احتیاج به بازگشت باشد و تانکها عقب بیایند ٬ ما نمی توانیم از داخل کانال بیرون بیاییم و در دشت هموار به عقب برگردیم ٬ چون دشمن مثل برگ بچه ها را از پشت سر می زند و به زمین می ریزد .»

سرانجام در مورد فاصله 50 متری توافق کردیم و گفتیم این هم مناسب روز نیست چون جنگ ٬ تانک است نه نیروی پیاده ٬ و تازه ما نیروها را شب می توانیم 100 یا 200 متر در داخل کانال جلو ببریم ولی روز نمی شود .

برنامه ها منظم شد و قرار شد ما در جلوی واحد های تانک ٬ نیروهایمان را سازماندهی و آماده کنیم.

نیروهای شصت هفتاد نفره مان را به سه گروه 20 نفره یا کمی بیشتر تقسیم کرده . یکی از گروه ها به مسئولیت برادر «محمود کاظمی» (که بعدها به شهادت رسیدند) و گروه دیگری به مسئولیت برادر (حسین امیری )و گروه سوم با پرویز رمضانی بود ٬ که این دو نفر هم بعدها به اسارت دشمن در آمدند .

در سه سنگر تانک مستقر شدیم تا بیل مکانیکی بیاورند . ظهر شد و غذا آوردند و سهم بچه های خودمان را گرفتیم ٬ غذا ماست پاستوریزه و بیسکویت و برنج استامبولی بود .

یکی از ماشینهای مان را آورده بودیم و کنار یکی از سنگرهای تانک گذاشته بودیم . بعد من روی ماشین رفتم و از بالای آن ٬ دشت جفیر را نگاه میکردم که نقطه های سیاهی را از دور مشاهده کردم . زود پایین پریدم و بچه ها را که در حال غذا خوردن بودند ٬ موقتا به حال خودشان گذاشتم تا قضیه معلوم شود . دوربین را برداشتم و دوباره روی سقف ماشین رفتم و نگاه کردم . گرما و حرارت زمین سراب ایجاد کرده بود و مانع از آن می شد که درست ببینم سیاهی ها چه هستند ٬ بعید نبود که تانک باشند . چشمهایم را کمی ماساژ دادم برادر شهید «نعمت اله مرجانی » که کمک آرپی جی زن بود و در جاده سوسنگرد با من بود . داشت به من نگاه می کرد و چیزی فهمیده بود ٬ گفت : «نکنه باز چیزی دیدی؟»

گفتم : « آره به خدا ٬ باز مثل چیزی دیدم . »

وقتی خوب نگاه کردیم ٬ دیدیم تانکهای عراقی در دشت باز ٬ آرایش وسیعی گرفته اند و جلو می آیند .

پایین پریدم و به بچه ها خبر دادم . آنها غذا خوردن را نیمه کاره رها ساخته و فورا خود را آماده کردند. سریع جریان را به سرگرد سلیمی اطلاع دادیم تا اقدامی انجام شود . تانکهای ما که آرایش گرفته بودند ٬ نیمی در دشت باز بودند و نیمی دیگر در سنگرهای تانک نیمه کاره ٬ قسمتی برجکشان بیرون بود .

سمت راست هم که تامین نداشتیم ٬ قرار بود تیپ دو زرهی لشکر 92 بیاید که تا آن موقع نیامده بود . لذا اجبارا سرگرد سلیمی یک گروهان از تانکهایش را برای تامین سمت راست فرستاد . احتمالا گروهان سوم هم تامین دشت باز بود .

در حین آماده شدن دیدیم که یکی یکی تانکهای چیفتن ما دارد می سوزد ٬ برجک تانکی می پرد ٬ چند نفر سوخته از تانکی دیگر بیرون میکشند ٬و ... این حالت را که مشاهده کردیم ٬ بچه ها را جمع کردیم و گفتیم آماده باشید که وضع دارد ناجور می شود . به برادر رمضانی گفتم: «برو بچه ها را آماده کن ٬ به محض اینکه تانکهای ما عقب کشیدند ٬ بچه ها را عقب بکشید ونگذارید هیچکدام از آنها در دشت باز بمانند .» او گفت : «اِ؟؟ عقب نشینی!؟» گفتم : «بله عقب نشینی . اینجا اگر تانک عقب بکشد ٬ باید نیروی پیاده هم عقب بکشد .» بچه ها گفتن: «ما باید کاری کنیم که ارتشی ها روحیه داشته باشند و عقب نروند .» گفتم : «با چه چیزی بمانند؟ این تانکها یکی یکی دارد در دشت زده می شود ٬ نه آرایشی هست ٬ نه سنگری درست و حسابی ٬ نه موضعی .»

آخرین چیفتن دردست یک ستوان سوم ٬ افسر تانک بود . او به من نگاه می کرد و اشکش سرازیر بود . خرج گلوله تانکش را به زمین زد و با حسرتی گفت : «برادر٬ من با این ٬ در مقابل دشمن چکار می توانم بکنم؟» بعد به سربازهایش که خدمه تانک بودند گفت جمع شوید که برویم ٬ و عقب رفتند.

در این لحظه دیدم یکی از بچه ها با ژ3 ایستاده و به طرف تانکهای دشمن ٬ از فاصله دور شلیک می کند. یقه او را گرفتم و کشیدم و گفتم : «برو ٬ معطل نکن! برگرد .» او را به بچه ها رساندم . بعد سراغ عده ای دیگر از بچه ها رفتم. ناگهان یک گلوله مستقیم آمد و به عقب خودروی ما که کنار یک سنگر تانک گذاشته بودیم اصابت کرد.

چون گلوله توپ انفجاری نبود و از نوع گلوله های باریک ضد زره بود ٬ پشت ماشین و رینگ را سوراخ کرد و از صندلی عقب رد شد و در عقب را سوراخ کرد و آمد بیرون چند تا کیسه خواب هم عقب ماشین داشتیم که آتش گرفته بودند . فورا آنها را در آوردیم و جای ماشین را عوض کردیم .

همین موقع یک سرباز آمد و گفت : «برادر؟ تو را به خدا ٬ بیا فرمانده ام پایش قطع شده ٬ بیایید کمک کنید و نگذارید فرمانده ام اینجا بماند و اسیر شود .»

دیگر تانکهای دشمن نزدیک شده بودند سوار ماشین شدیم و به اتفاق سربازی که داشت گریه می کرد به طرف فرمانده مجروحش رفتیم . تیر مستقیم و تیر دوشکا از نزدیک شلیک میشد و از اطراف ما عبور می کرد . موشکهای مالیوتکا هم از روی ماشین رد میشدند . عراقی ها رسیده بودند.

فرمانده مجروح کنار تانکی افتاده و یک پایش قطع شده بود . او را سوار کردیم و به راه افتادیم و خدا بسیار به ما رحم کرد که از بین آن همه آتش و تیر و موشک ٬ سالم بیرون آمدیم و دور شدیم .

در سه راهی جفیر یک آمبولانس ارتشی را به اجبار نگه داشتیم و آن افسر را داخل ماشین گذاشتیم و فرستادیم . تا شب کنار رودخانه کرخه نور ماندیم ٬ یعنی یک خیز از سه راه جفیر عقب تر .

شبانه به طرف هویزه آمدیم . تعدادی از نیروهایمان آنجا بودند و تعدادی به سوسنگرد رفته و از پشت سوسنگرد ٬ از جاده «جلالیه» به طرف کرخه نور آمده بودند .

در هویزه تعدادی از برادران به ما گفتند نفراتتان را اینجا نگه داریپد و ازهویزه محافظت کنید . ما ناراحت شدیم و گفتیم یک لشکر تانک ارتش نتوانست مقابله کند و نفرات میان دشت ماندند آنوقت ما چندنفر پیاده از یک شهر حفاظت کنیم ؟

با نیروها ٬ از جاده جلالیه به کرخه نور رفتیم . روز شانزدهم بود. تانکها و نفربرهایمان مانند خرما به هم چسبیده بودند و کسی نبود آنها را آرایش دهد . به سرگرد سلیمی موضوع را گفتم . ایشان با حالتی پریشان گفت : « برادر فلانی! تمام افسرهایم از دست رفتند٬ تانکها و تجهیزاتم از دست رفتند ٬ نفراتم از دست رفتند .»

خیلی ناراحت بود . گفتیم حداقل این چند تانک را حفظ کنیم اگر بمباران شود ٬ همه شان می سوزند .

دشمن مرتبا بالای سر بچه ها رگبار می زد و منطقه را شناسایی می کرد و به نیروهای خودشان اطلاع می داد . چند هلیکوپتر دشمن دائما با موشک به طرف تانکهایمان شلیک می کردند. تانکها می سوختند و نفربرها و خودروهای عامل مهمات آتش گرفته بودند . حالت خیلی بدی پیدا شده بود . همه گیج بودیم . کسی نمی دانست چه کار باید بکند . بعد ما به عقب آمدیم که نیروهایمان را سازماندهی کنیم و از یک مقام بالاتر کسب تکلیف کنیم . دیگر شب شده بود . به همین دلیل تا صبح در حمیدیه ماندیم و صبح روز هفدهم نیروهایی که در اهواز و حمیدیه بودند را به صورت حرکت دادیم و جلو بردیم و از جلالیه عبور کردیم . به انتهای جلالیه که رسیدیم ٬ دیدیم چند تویوتای وانت بچه ها را سوار میکنند . کمی جلوتر ٬ در حال حرکت ٬ دیدیم که هواپیمای دشمن با سطح پرواز تقریبا 50 متر از زمین به طرفمان می آید گفتیم الان است که ستون را بزند ولی به لطف خدا ٬ رگباری که بست کناره جاده را زد و فقط یک عرب روستایی دستش قطع شد . ما ناراحت بودیم که چرا هواپیماهای دشمن بچه های ما را همینطور میزنند ولی هواپیماهای ما نمی آیند .

از جاده جلالیه که به طرف کرخه نور سرازیر شدیم ٬دیدیم تانکهایمان آنجا هستند.گفتیم »: چرا آمده اید؟»گفتند:«عقب نشینی کردیم وازکرخه نورآمدیم اینجا.»دیگر گریه ام گرفت.خیلی ناراحت شدم . به هرحال بعدحرکت کردیم وبه خط مقدم کنارجاده حمیدیه- سوسنگرد رفتیم.

ما با تیپ قزوین بودیم . وقتی به آن منطقه رسیدیم٬نیروهارا سازماندهی کردیم ودرکنارواحدهای ارتش به عنوان نیروی پیاده ٬پدافند کردیم وچند پاتک دشمن رادفع نمودیم.دراینجا لشکر16هم با آن قدرتی که داشت ٬مانده بود.گردانهایی که از جلوبرمی گشتند٬ ازآن همه تانکی که داشته ورفته بودند ٬شش هفت تانک برمیگرداندند. یا خدمه ها آنهارا گذاشته وآمده بودند ویا دشمن آنها را زده بود ویا اینکه از کار افتاده ومانده بود.درحالی که درمنطقه هویزه طبق آمار صحیح ٬ نودوسه دستگاه چیفتن سالم به جز نفربرها وخودروها برایمان مانده بود .

از نیروهای برادر حسین علم الهدی پرسیدیم ٬ گفتند که آنها سمت چپ بودندوآنجا ماندند. تانکها عقب کشیده بودند وآنها در مقابل پیشروی دشمن مقاومت کرده بودند .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد