جانبازشیمیایی و چهره آشنای تصاویر دفاع مقدس
او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمندهای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشبند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانیاش بسته است.
او نفس میکشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدایی دارد که دل را فرو میریزد. تاپ تاپی غریب که صدای دلهره دارد و پردههای گلدار روی پنجره، اتاق ساده و کوچک او را شبیه اتاق سرد بیمارستانی میکند. با صدای دستگاههایی که تلاش میکنند بیماری را زنده نگه دارند. این دردی که سالهاست با آن آشناست. «سعید ثعلبی» همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده میکند.
او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمندهای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشبند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانیاش بسته است. این عکس، حالا در سطح شهرهای ایران پخش شده است و اکثر مردم بارها آن را مشاهده کردند. بعضی دیوارهای شهر، این عکس را روی خود نقاشی شده میبینند. در همایشهای مختلف، این عکس را روی بنرها و تبلیغات میتوان یافت و اعتقاد اکثریت این است که صاحب این عکس، در جبهه به شهادت رسیده است. ما هم همینگونه فکر میکردیم تا اینکه در یکی از همایشهایی که اخیراً با حضور جانبازان شیمیایی سطح کشور در تهران برگزار شد، با وی آشنا شدیم. دانستن اینکه او صاحب این عکس است، برایمان جالب بود. خودش میگوید که سال 61 در عملیات والفجر یک در فکه، عکاسی این عکس را از او گرفته است. ثعلبی، حالا در اهواز زندگی میکند و با مجروحیت شیمیایی دست و پنجه نرم میکند. توصیه میکنیم که مصاحبه زیر با این جانباز 70 درصد شیمیایی را بخوانید تا چیزهایی درباره زندگیاش دستتان بیاید.
چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
سال 59 در بستان زندگی میکردیم که بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره کرد. به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم، اما به دلیل سن کمم، در بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند. در کرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسئول گردان 40 نفره شدم.
آزادسازی کرخه نور چه سالی انجام شد؟
کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیکهای عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاکسازی میکردیم. عراقی ها، کرخه نور را مینگذاری کرده بودند. بچهها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچههای خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالیها بالا رفت. میگفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چارهای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور را شروع کردیم.
چند نفر از آنها که از مین رد شدند، به شهادت رسیدند؟
آن روز 50 نفر از بچهها از روی مینها رد شدند. مینها ضدنفر بودند و میکشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را بچهها یکی یکی رفتند و باز کردند. من حساب میکنم که در هر متر، حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی. . . و هر کدام که پیش میرفت، پا جای پای کسی میگذاشت که لحظهای پیش از او، جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود. فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم میرفتند. یکی یکی. یکی میرفت و وقتی صدای انفجار بلند میشد و او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان میرفت گم میشد، بعدی پشت سر او میدوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.
یعنی هیچ راه دیگری برای عبور وجود نداشت؟
نه، چاره نبود، بچهها میرفتند و راه را باز میکردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچهها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اکبر و یاحسین(ع) میگفتند و میرفتند و از روی مین رد میشدند و راه را باز میکردند.
از عکستان بگویید. خاطرتان است که مربوط به چه عملیاتی است؟
سال 61 در عملیات والفجر یک در فکه بودم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم. دیگراو را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از کنگرهها و جشنوارههای زیادی سراغ این عکس را میگرفتند و دنبالش میگشتند، من هم به آنها میدادم.
از مجروحیت شیمیایی تان گفتید. در چه عملیاتی شیمیایی شدید؟
قبل از مجروحیت شیمیاییام، در عملیات بیتالمقدس برای آزادی خرمشهر، یکبار از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یکبار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم. آن روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمیها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان میبردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که اصلاً شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آنجا هوای شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا میچرخید.
از وضعیت جسمانی خود و همرزمانتان هم بگویید؟
وقتی به ساحل رسیدیم، یکی از بچهها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش کردم. خودم هم بدنم میسوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین مجروحهایی که با قایق به ساحل رساندم، اسرای عراقی هم بودند. آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهتگاه مجروحان شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و شستوشو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند. دوران بستری ام سه ماه طول کشید. بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون استفراغ میکردم. هنوز هم خون استفراغ میکنم.
بعد از این بهبودی، دوباره به جبهه برگشتید؟
بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقیها بعد از اینکه فاو را گرفتند، میخواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. هواپیماها آمدند و 10 تا 10 تا بمبهای گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم، ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر بودیم. تشنج کردیم. یکی از بچه ها، بچه تبریز بود، 12 - 13 ساله. سرش را محکم میزد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمیکرد. فقط سرش را محکم میزد توی دیوار. از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آنجا بردند تهران. بیمارستان نجمیه، بیمارستان بقیهالله، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای مجروحیتم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.
چه چیزی باعث شد که بعد از مجروحیت شیمیایی تان دوباره به جبهه برگردید؟
در جبهه، وقتی رزمندهها سر پست نگهبانی میرفتند، نفر بعدی را که نوبتش میشد، بیدار نمیکردند و خودشان جای بعدی هم بیدار میماندند و نگهبانی میدادند. بچهها با هم مثل برادر بودند. پوتینهای همدیگر را واکس میزدند، لباسهای همدیگر را میشستند، کسی نمیگفت این لباس کی است و آن لباس کی است. همه را با هم میشستند. حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه میخواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچهها توی جنگ دیده اند، خط مقدم شوخی نیست. همه اینها، مرا به جبهه جذب میکرد.
وقتی مردم میفهمند شما صاحب همان عکس معروف هستید، چه رفتاری با شما میکنند؟
مردم اهواز نسبت به من محبت دارند و وقتی این موضوع را میفهمند، خوشحال میشوند. من هم آنها را دوست دارم. بعضی از مردم، با تعجب به من نگاه میکنند و میپرسند که این عکس کجا از من گرفته شده است. من هم برایشان تعریف میکنم. برایشان جالب است که صاحب این عکس، اهوازی است. در مناسبتهای مختلف مثل هفته دفاع مقدس و بسیج، مسئولان سپاه و نیروی انتظامی از من دعوت میکنند که در همایش آنها شرکت کنم و برای مردم از خاطرات جبهه بگویم.
چه سالی اولین بار، عکستان را روی دیوار شهرتان نقاشی شده دیدید؟
نخستینبار، سال 70 عکسم را روی یکی از دیوارهای اهواز کنار عکس رهبرمان نقاشی شده دیدم. شعبه انصار سپاه با همکاری شهرداری، این نقاشی را کشیده بود. به این شعبه رفتم و خودم را معرفی کردم. برای آنها هم عجیب بود که صاحب این عکس الان روبهرویشان ایستاده است. بعد از آن، همیشه در همایشها از من دعوت میکردند تا حضور پیدا کنم و بعد خیلی از مردم شهر، فهمیدند که صاحب این عکس، یک اهوازی است.
وقتی این عکستان را دیدید، چه حسی داشتید؟
خیلی متعجب بودم. عکس مرا کنار عکس رهبر انقلابمان کشیده بودند و از این نظر خوشحال بودم، اما از طرف دیگر، خودم را کوچکتر از این میدیدم که در کنار ایشان، نقاشی شده باشم. شهرهای دیگر چطور؟
این عکستان در دیوارهای شهرها و استانهای دیگر هم نقاشی شده است. مخصوصاً در مراسمهای مختلف که به مناسبت هفته بسیج یا دفاع مقدس برگزار میشود، عکستان را روی بنر نقاشی میکنند.
تا حالا در شهرهای دیگر، این عکستان را دیدید؟
بله، گاهی که برای درمان مجروحیت شیمیایی ام به بیمارستان بقیه الله یا ساسان میآیم، عکسم را روی دیوار میبینم. یکبار یکی از فرزندانم به مشهد رفته بود که در آنجا هم عکس مرا دیده بود. این عکسم، برای مردم جذابیت داشته است و در شهرهای دیگر هم آن را نقاشی کردند. فکر میکنید،
معروف شدن عکستان، کار شما را سخت کرده یا آسان؟
قطعاً سختتر میکند. مردم وقتی با من برخورد میکنند، انتظار دارند همان فردی باشم که در جبهه بودم. یعنی خاکی، با محبت، دیندار، میهن دوست و... من هم سعی میکنم همانگونه رفتار کنم. عکس من یادگار دوران دفاع مقدس است و برای ارزش نهادن به آن روزها، باید به گونهای رفتار کنم که مردم ارزش آن روزها را حس کنند.
بعضی از مردم اعتقاد دارند که صاحب این عکس، در عملیات کربلای یک شهید شده است. تا حالا کسی این سؤال را از شما پرسیده است؟
بله، گاهی پیش آمده است. من به آنها میگویم که زنده ام و شهید نشده ام. سپس درباره عملیات و روزی که عکسم را از من گرفتند، با آنها صحبت میکنم و قانعشان میکنم که آنها اشتباه تصور میکردند. من عکسهای دیگری هم دارم که نشان میدهد صاحب این عکس هستم.
فکر میکردید که این عکس یک روزی اینقدر معروف شود؟
خیر، این یک توفیق است. آن روز اصلاً فکرش را نمیکردم. فکر میکنم، این تکلیفم را نسبت به مردمم بیشتر میکند.
از وضعیت خانوادگی خود بگویید. در آن زمان چگونه زندگی میکردید؟
خانواده من زندگی متوسطی داشتند. پدرم کشاورز بود و من گاهی در این کار به او کمک میکردم. بعد از شروع جنگ، 13 ساله بودم که به جبهه رفتم و صد ماه توفیق حضور داشتم.
هر چند وقت یکبار برای درمان به تهران میآیید؟
من هر ماه به تهران میآیم و در بیمارستان بقیهالله و ساسان بستری میشوم. مجروحیت شیمیایی ام از ناحیه ریه است و بارها عمل شستوشوی ریه انجام دادهام. پوست و چشمم هم کمی آسیب دیدهاند، اما نه به اندازه ریه ام. دکتر مصطفی قانعی، پزشک متخصصم است؛ در درمانم، نقش زیادی داشته است که از او ممنونم.
فکر میکنید فرق جانباز شیمیایی با جانبازان دیگر چیست؟
جانبازان از نظر اینکه همه در جبهه مجروح شدند، هیچ فرقی نمیکنند و تفاوت آنها نوع عارضه هایشان است. جانبازان شیمیایی مظلومند، چون در متن جامعه گمنامند. مجروحیتشان در ظاهر مشخص نیست و به موازات آن، مردم شناخت زیادی درباره مجروحیت آنها ندارند. طبیعی است که آنها را کمتر درک میکنند؛ اما جانبازان قطع عضو یا نخاع چون مجروحیتشان در ظاهر مشخص است، درک مردم نسبت به آنها بیشتر است.
در حال حاضر، چه مشکلاتی دارید؟
من فقط از نظر دارو و درمان مشکل دارم. بعضی داروها هستند که هزینه شان بالاست و من قادر به خرید مداوم آنها نیستم. امیدوارم مسئولان بنیاد شهید در این زمینه همت بیشتری کنند. من به رئیس جمهور هم این را گفتم. امیدوارم مشکل داروی من و جانبازان شیمیایی دیگر حل شود. چه سالی ازدواج کردید؟
سال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند در خانه دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همانجا شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمیگفت. میگفت: آزادی، برو.
ارتباط اعضای خانواده با شما چگونه است؟
خوب است و آنها مرا به خوبی درک میکنند. آنها وقتی عکسم را در سطح شهر میبیینند، خیلی خوشحال میشوند. یکی از فرزندانم در شعبه انصار سپاه خوزستان مشغول فعالیت است. پنج فرزند دارم به نامهای مهدی، رضا، مسلم، احمد وزینب که به آنها افتخار میکنم.
در پایان اگر حرفی دارید، بگویید؟
ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم. ما فقط از خاک خودمان دفاع میکردیم. فقط به فکر کشور خودمان بودیم، میخواستیم مرز خودمان را نگه داریم. خدا را شاهد میگیرم که باید مرزهایمان را با قدرت نگه داریم. اگر زمانه بازگردد باز حاضرم به جبهه بروم؛ چون برای دفاع از کشورم به جبهه میروم. خاک کشورمان آنقدر مقدس است که حفظ آن، برایم خیلی مهم است.