مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

اجابت دعا - امام رضا (ع)

اجابت دعا  - نقل از یکی خدام امام رضا (ع) 

با سلام امروز در دومین روز از دهه مبارک کرامت خاطره ای را که یکی از دوستان و همکارنم برایشان اتفاق افتاده را خدمتتان نقل میکنم که برای خود من یکی از تاثیر گذار ترین درسهای زندگیم بود 

 به نقل از دوستی که نخواستند نامشان ذکر شود . 

 اوایل شهریور سال1386 اوج گرمای شهر مقدس مشهد الرضا (ع) ساعت حدود 1 بعد از ظهر صحن آزادی ایوان باب السلام مشغول خدمت بودم ... 

 

مردی حدود 55 تا 60 ساله نزدیکم شد در حالی که قطره اشکی در گوشه چشمش خود نمائی میکرد لباس مندرسی بر تن داشت و دستان پینه بسته ای که وقتی با او دست دادم زمختی پوست دستش را به خوبی احساس کردم سرم را به زیر انداختم که خدای نکرده شرم باعث نشود حرفش را نزند پاهایش بدون کفش بود اولین ذهنیت من این بود که کفش هایش را گم کرده یا کفش داری را پیدا نمی کند بوسه ای بر لباس من زد به رسم ادب به ساحت مقدس علی بن موسی الرضا (ع)

عرض کردم خدمتش بفرمائید پدر جان امرتان ؛ نگاهی به من کرد و گفت سلامتی شما و از باب السلام خارج شد ! چند قدم دورتر نرفته بود که صدایش کردم

پدر جان اگر کفشهایتان گم شده است کفشداری 1 به شما یک جفت دمپائی میدهند که بدون کفش به منزل نروید ؛ خدای ناکرده پاهایتان زخمی میشود .

حتی رویش را به سمت من بر نگرداند و گفت : دیگه از این حرفها گذشته دیگه از همه جا خسته شده ام حتی آقا هم به من دیگه نگاه نمی کنه  دیگه طاقت ندارم ای کاش خود کشی گناه نبود و رفت .

مبهوت مانده بودم که چه گفت و چه مشکلی دارد ولی حس غریبی در من میگفت نگذارم با این حالت از حرم مطهر خارج شود به طرفش رفتم  دستم را بر شانه اش گذاشتم و گفتم :

پدرم مشکل چیست شاید بتوانم کمکی کنم

برگشت نگاهی به من کرد و حق حق گریه امانش را برید

او را در بغل گرفتم شانه هایش به شدت میلرزید و پاهایش سست شده بود!

چند نفری که در حال عبور از باب سلام بودن شاهد ماجرا بودند و دور ما ایستادند قطعاً در این وضعیت نمی توانست دردل نماید و جایز هم نبود از زائرین خواستم که تجمع نکنند

همه دور شدند جز 2 خانم که عرب بودند و احتمالا از کشور های عربی بودن به فاصله چند قدم ایستادند .

قدری که گریه کرد آرام تر شد و در حال اشک ریختن با صدای بغض آلود گفت:

 

 

استاد کار سیمان کاری بودم خیلی وقته که دیگه کسی نمای خانه اش را سیمان نمی زند و از این طریق روزیم در نمی آید چند سالی هم تو کارخانه رب . . . . .  بصورت قرارداد فصلی کار میکردم تا اینکه کارخانه ورشکست شد و من رو هم اخراج کردن پسر بزرگم هم که داماد شد با خانواده زنش بیشتر رفت و آمد میکنه و دیگه اصلاً یادی از من و مادر مریضش نمی کنه یکدفعه هم که برایش دردل کردم گفت که نمیتونه حق زن وبچه اش رو بده من بخورم و رفت و دیگه نیومد روز به روز زندگی به من سخت تر میگذشت صاحب خونه بیرونم کرد و رفتم با زنم تو یک ساختمان نیمه تمام نگهبان شدم بعد از چند روز یک شب چند سارق به ساختمان دستبرد زدن و فردای آن شب هم از اونجا بیرونم کردن چند روز هیچی برای خوردن نداشتیم و آواره کوچه خیابان هستیم امروز کفشهایم را به 1000تومان فروختم که بتونم یک لقمه نان بگیرم و برای زن مریضم که گوشه خیابان رهاش کردم ببرم ولی نمی دونم 1000 تومانی را گم کرده ام یا از من دزدیده اند اومدم حرم ولی دیگه ... ودوباره صدای گریه اش بلند شد

نمی دانم چه شد که ناخواسته دستم را درجیبم کردم که دستم را گرفت و گفت نه نمی خواهم کمک کنی دعا کن دعا...

دستم را به آسمان بلند کردم

بار الها به حق آقا علی بن موسی الرضا (ع) مشکل این پدر را الساعه مرتفع کن خداوندا گره از کارش باز کن

در همین حال صدای آمین گفتن آن دو خانم عرب زبان را نیز شنیدم

خودم هم بغض گلویم را میفشرد و نمی توانستم حرفی بزنم آخه چرا تو جامعه اسلامی باید یک همچین وضعی پیش بیاد کجا رفته دست های ترحم کجایند ؛ علی (ع) مرام ها که دست یاری همسایه هایشان را بگیرند

یکی از خانم های عرب جلو آمد و از زیر چادرش یک ظرف غذا بیرون آورد و گفت :

تبرک امام رضا ؛ ظاهرا مهمان امام رضا بودند و این غذا را به عنوان تبرک آورده بودند و به پیرمرد تعارف کردند . پیرمرد گفت نه من گدا نیستم !

گفتم نه پدر جا بگیر تبرک حضرت هست و غذا را بدستش دادم و خانم دیگر هم یک اسکناس 100دلاری به من داد و گفت نذر ... نذر

اسکناس را به پیرمرد دادم و خانم های عرب دور شدند

به پیرمرد گفتم پدر جان این 100 دلاری تقریبا صد هزار تومان می ارزه یک جای مناسب بگذار و بیا تا با هم برویم و یک جفت دمپائی برایت بگیرم

به سمت صحن انقلاب حرکت کردم در بین را از یکی از همکارانم که گشت صحن بودند خواستم که در پست من بایستند و همراه با این پدر دردمند به سمت کفشداری 1 حرکت کردم به ایشان گفتم پدرم چه کمکی از دست من برایت بر می آید گفت اگه بتونم یک کاری دست و پا کنم خیلی خوبه گفتم حاضری دست فروشی کنی گفت بله چرا که نه گفتم آدرسم را به شما میدهم فردا من کشیک نیستم بیائید با هم برویم این دلار را بفروشیم تا ببینم خدا چه میخواهد

مقابل فروشگاه دوستم یک بساط کوچک دست فروشی به راه انداختیم و یک خیر دیگه هم زیر زمین منزلش را در اختیارش گذاشت

 

 همینک 3 سال از اون ماجرا میگذره و استا حسن ما نه با رفاه بلکه با قناعت زندگی آرومی را میگذرونه و خاطره اون روز و آن خانم های عرب و آمین و همکاریشان و از همه مهم تر لطف خداوند متعال را هیچگاه فراموشمان نمیشه 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد