مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

شهدا و آگاهی از شهادت

آخرین فرزندش سه روزه بود که برای چندمین بار ، عازم به جبهه شد و در عملیات « کربلای یک » در اثر برخورد با مین ، مجروح شد .

 در آخرین سفر ، انگار به او الهام شده بود که شهید خواهد شد ، به همین خاطر از همه دوستان حلالیت می طلبد و عکسی از خود به یکی از بستگانش می دهد و به او سفارش می کند که « بعد از شهید شدنم ، این عکس را چاپ کنید . » آری او بر این باور بود که شهید خواهد شد و دقیقاً آنچه پیش بینی کرده و گفته بود ، تحقق یافت.  

                              (کاظم فکری ، شهید ابراهیم یعقوبی )

• چند ساعت قبل از شهادت ، او به من گفت : « من همه کارهایم را انجام داده ام یعنی واقعاً آمده ام که شهید بشوم ».
من گفتم : « در جبهه بودن و کارکردن هم نوعی سعادت و خدمت است ، حتماً لازم نیست که انسان ، شهید بشود ... »
در جوابم گفت : « ماندن برای من دیگر مشکل شده است ، با توجه به این که زیاد در جبهه بوده ام دیگر برای من سخت است که بمانم. »

احساس کردم اندوه سنگین فراق دوستان و همسنگران بر دل او سنگینی می کند و دیگر مرغ روحش ، آرامش ماندن ندارد ... مدتی نگذشت که به آرزوی دیرینه خویش رسید و به جوار قرب حق ، راه یافت.

                              (کاظم فکری ، شهید ابراهیم یعقوبی )

 

• آخرین فرزندش سه روزه بود که برای چندمین بار ، عازم به جبهه شد و در عملیات « کربلای یک » در اثر برخورد با مین ، مجروح شد .

 در آخرین سفر ، انگار به او الهام شده بود که شهید خواهد شد ، به همین خاطر از همه دوستان حلالیت می طلبد و عکسی از خود به یکی از بستگانش می دهد و به او سفارش می کند که « بعد از شهید شدنم ، این عکس را چاپ کنید . » آری او بر این باور بود که شهید خواهد شد و دقیقاً آنچه پیش بینی کرده و گفته بود ، تحقق یافت.

                                                                      (قاسم یعقوبی ، شهید ابراهیم یعقوبی)

 

 در هنگام وداع ، به یاد دارم که به من گفت که « این آخرین مرحله ای است که من به منطقه ، اعزام می شوم و دیگر بر نمی گردم! » بعد از گذشت تقریباً یک ماه ، خبر شهادت ایشان رسید.

• روز آخر بود که ایشان با « شهید موسوی » به سنگرهای ما که در کمین بودیم ، تشریف آوردند و با همه ما روبوسی نمودند و گریه کنان خداحافظی کردند ؛ حس غریبی پیدا کرده بودیم و از کار او متعجب شده بودیم ، چرا که او هر روز به ما سر می زد و حال ما را می پرسید ، اما این بار ، طرز رفتار او با دفعات دیگر ، فرق می کرد ...

به هرحال ، هنگام ترک محل ، دستی به گردنمان انداخت و با ما وداع کرد ، وداعی که برای همه سوال های و ابهام های ذهنی ما پاسخ روشنی بود ، آری می دانست که به سمت شهادت می رود و آخرین شب حیات اوست.

                                                                       (حسن هوشیار ، شهید مهدی ناصری )

 

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ... اما حقیقت آن است که ، زمان ما را با خود برده، و شهدا مانده اند

• در آخرین مرحله ای که « شهید ناصری » به جبهه ها اعزام شدند از ایشان تقاضا کردم که من هم با کادر گردان همراه باشم. اما درخواست مرا ردنمود. می دانستم احترام خاصی برای خانواده شهدا قائل است و چون دو برادر من قبلاً در گردان بوده و شهید شده بودند ، می خواست به نحوی از رفتن من به جبهه ممانعت کرده باشد. در هنگام وداع ، به یاد دارم که به من گفت که « این آخرین مرحله ای است که من به منطقه ، اعزام می شوم و دیگر بر نمی گردم! » بعد از گذشت تقریباً یک ماه ، خبر شهادت ایشان رسید. در آن هنگام سخنان او در لحظه حرکت ، دوباره برایم تداعی شد که « این آخرین مرحله ای است که من به منطقه می روم و دیگر بر نمی گردم ... » و به حال او غبطه خوردم که چقدر در نزد خداوند ، مقرب بوده که توانسته به حریم راز مرگ و شهادت خویش راه یابد.

                                                  (مصطفی ضیائی ، شهید مهدی ناصری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد