مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

چند خاطره در مورد شهدا

شهید حسین خرازی

بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین، ساعتهاست که آب ندارن.

حاج حسین به یکی از بچه ها گفت: اسلحتو بردار و دنبال من بیا.

حاجی دست راستش قطع شده بود.

با دست چپ بیست لیتری آب رو کشید روی دوشش و حرکت کرد

عبدالله ضابط

زمینه سازی ظهور حضرت بقیه الله با ترویج فرهنگ فداکاری و ایثار میسر است.

********

شهید جلال افشار

از اصفهان به قم می رفت.

صدای آهنگ مبتذلی که راننده گوش می کرد جلال رو آزار می داد.

رفت و با خوشرویی به راننده گفت: اگر امکان داره یا نوار رو خاموش کنید، یا برا خودتون بارین.

راننده با تمسخر گفت: اگه ناراحتی می تونی پیاده شی!

جلال رفت توی فکر، هوای سرد و بیابان تاریک و...

قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدار کنه، این بار به راننده گفت: اگه خاموش نکنی پیاده می شم.

راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد، پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما!

جلال پیاده شد. اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد!

همین که جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت: بیا بالا جوون، نوارو خاموش کردم.

وقتی سالها بعد خبر شهادت جلال رو به آیت الله بهائ الدینی دادن، ایشون در حالی که به عکسش نگاه می کرد فرمود: امام زمان(عج) از من یه سرباز خواست، من هم صاحب این عکس رو معرفی کردم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راز گل سرخ/ص۱۰

 

الا انهم انصار المهدی با سپاهی از شهیدان خواهد آمد

 

 

*********************************************

 

شهید حسین خرازی

بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین، ساعتهاست که آب ندارن.

حاج حسین به یکی از بچه ها گفت: اسلحتو بردار و دنبال من بیا.

حاجی دست راستش قطع شده بود.

با دست چپ بیست لیتری آب رو کشید روی دوشش و حرکت کرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر شهید

 

 

********************************************

 

شهید عباس بابایی

 

شوهر خواهرش می گفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بودیم که یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران، کار واجبی دارم.

نگرانش شدم، مرخصی گرفتم و رفتم تهران.

به دانشکده که رسیدم رفتم آسایشگاه پیش عباس.

بعد احوالپرسی گفت: شما مسئول آسایشگاه ما رو می شناسی، بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول.

گفتم: قضیه چیه عباس؟تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی!

گفت: میدونی چیه؟راستش آسایشگامون به آسایشگاه خانوما دید داره، نمی خوام به گناه بیوفتم.

وقتی قضیه رو به مسئول آسایشگاه گفتم، خندش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره!

باشه به خاطر شما میارمش پایین.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

علمدار آسمان/ص۲۸

 

 

خاطراتی از شهیدان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد