مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان
مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

مسجدحضرت ابوالفضل(علیه السلام)-پایگاه امام خمینی(ره)اهواز-کوی انقلاب-کیان

" بابا این آقا کیه؟ "

" بسم رب الشهدا و الصدیقین "

یه نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ شهید ابراهیم هادی را می گرفت.

بهش گفتم: کار شما چیه؟ بگین شاید بتونم کمکتون کنم.

گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟

مونده بودم چی بهش بگم...

بعد از چند لحظه سکوت گفتم: شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره، قبر نداره... چرا سراغشو می گیری؟

با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:

کنار خونه ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش. من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه.

یه روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟

گفتم: اینا رفتند بادشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند.

اززمانی که این مطلب را به دخترم گفتم، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه.

چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی.

بهش گفته: دختر خانوم! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابی را میدم؛ چون با این سن کم، اینقدر خوب حجابت را رعایت می کنی دعات هم می کنم.

بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه: این شهید ابراهیم هادی کیه؟ قبرش کجاست؟

بغض گلوم را گرفته بود... حرفی برای گفتن نداشتم.

فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات را داشته باشه مواظب نماز و حجابت باش...

نظرات 2 + ارسال نظر
خواهر شهید محمدمشعل پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 16:44

باسمه تعالی
*داستان مجروح شدن شهید ابراهیم هادی در: سایت آموزش و پروش کل تهران :
هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید. ابراهیم رفت نزدیک تپه ، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت .
هرچه گفتیم : نگو ! میزننت ! فایده ای نداشت.
آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
فرمانده آن ها هم بود .در همین باز جویی گفت: آن هایی که نمی خواستند تسلیم شوند فرستادم عقب، پشت تپه هیچ کس نیست.
پرسیدم : چرا؟ گفت: به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم.
ما هم مثل شما هستیم! وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند، در جنگیدن با شما تردید می کردیم .
اما امروز صبح صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمومنین علی علیه السلام رو آورد، با خودم گفتم : وای بر ما، با برادرای خودت می جنگی، نکنه مثل ماجرای کربلا...- دیگه گریه امان صحبت به او را نداد.
دقایقی بعد ادامه داد : برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم ، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است ؟ گفتم : آره زنده است .
تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند.

سلام
خاطره بسیار جالبی بود ممنونم از ارسال این مطلب بسیار زیبا.
التماس دعا...

جامانده .... شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 00:35 http://jamande92.blogfa.com

سلام...
وبتون حقیقتا عالیه...
این داستان تو مسجد خودتون رخ داده؟؟؟؟

سلام ممنونم از لطف شما . ویلاگ شما هم بسیار زیبا است انشالله خداوند به شما توفیق بدهد . نه خاطره ای بود از دوستان . التماس دعا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد